Sunday, August 26, 2007

… Entering the car- this mobile private space, part of our nonmetaphoric but literal utopia, - I don know the model, it’s the space we take everywhere…
Trying not to enter and bedevil others’ realms… syncopated rhythm of the city… the conventional intellectuality!
Holding hands tightly, singing song, getting closer, passing the scenes in tandem, paying no attention, omitting the unwanted ones…
Skipping from Farsi to English to French, using the mixture of these languages, adding silence where these can’t define the best…
Turning up the music…
Just thinking how contrary could a ‘spiral’ be; see it from different dimensions, 1,2,3,4…

Driving and walking on the thoroughfare, simply getting closer baby…

گاه از روستای کوچکمان نگاهی به بيرون مي­اندازم...
کجاست که خيابانها، مغازه­ها، ماشينها، ساختمانها، پنجره­ها، واژه­ها، ... و آدمکان ترس و خستگي را به شهر تزريق مي­کنند...ر
برخورد نفرت انگيز واژه­ها, يافتن راههاي جديد براي فرار از خود است... ت
بوی بد مردمکان نه فقط در ماه رمضان
    بوی گند ترياک از تمام مغازه­ها
بوی طبقات مختلف و طبقاتي که حتي ديده نميشوند
  حتي وقتي بوها را حذف مي­کني هنوز هم بوي گندي از تصاوير به مشام مي­رسد

سکوت که برايم از زيباترين آواهاست, گاه در اين شهر صداي گوشخراشي به خود ميگيرد
 صداي خنده که هميشه در خانه­مان جاريست, اينجا چه ريتم منزجر کننده­اي دارد و گاه, اشکم را در مي­آورد

 اينجا مردم بهانه­هايي براي دليل ازدواجشان تهيه مي­کنند و ديگر شاد نيستند

 ترس در همه جا جاريست و مردم با آن لاس مي­زنند
اااعوجاج صداها به هيچ صدايي معنا نمي­دهد
 گويي در اين شلوغي هيچ صدايي به گوش نمي­رسد
هي رفيق اينجا ايران است...ت

... تو باز مي­آيي و پنجرة رو به شهر بسته مي­شود
 به روستاي خود باز مي­گرديم, و والس عظيممان...ن