Wednesday, June 29, 2011

مامانم برام كادو يه ظرف نقره خريده، بهش يه لبخندى ميزنم ميگم چقدر منو می‌شناسى! ميام بگم پولشو ميدادى، بيخيال ميشم، ميدونم كه سريع ميگه بيا اين پولش و منم ازين كارا متنفرم، نه اينكه خيلى پولدار باشيما، ولى مامان اينا از هر چى ميزنن كه واسه ما پول خرج كنن، فكر ميكنن كه اين مشكلمونه كه اينقد داغونيم، يا ميخوان اينجورى فكر كنن. ميام خونه ظرفه رو ميذارم بالاى كمد. يادم مياد تو كمد گوشواره گردن‌بندم دارم، ميام باز كنم ببينم حالا كه سنم بالا رفته فرقى كردم، حتى دل و دماغ امتحانشم ندارم و جوابمو ميگيرم.

 ديروز بهم اون مجله ها و آدامس رو دادى شايد برا اولين بار بهت گفتم چقدر منو مي‌شناسى! ينى نميدونى كه لاى اين مجله ها رو هم باز نميكنم، شاید خسته بودی قاط زدى ولى مي‌بخشمت بخاطر اينكه ديده بودی زيرچشمى دارم مجله ها رو نگا ميكنم  ولى نفهميدى نگاه حسرت‌بارم به اوناييه كه دارن با اشتياق مجله ها رو ورق ميزنن. بازم مي‌بخشمت واسه اينكه آدامسى رو كه شونزده سالگيم ميخوردم و دلتنگشم شناختى.

Thursday, June 23, 2011

جمعه‌ها يا مثلاً سيزده‌به‌درا هميشه در تعجب بودم از ملتى كه ميومدن رو چمناى مدرس تو كون هم ميشسّن، نه به بدا، ولى همش فكرم بود كه آدم وقتى از ملت دوره باهاشون دعواش ميشه، اينا كه تو کون همن، يعنى كسى هيزى نميكنه، كس‌شعر نميگه، دعوا نميشه، چطورى همو تحمل ميكنن. اصلا چطورى ميشه بدون اون فضاى شخصى خوش گذروند، ويلايى جايى هم نداشتيم بريم توش با فضاى شخصيمون حال كنيم ولى یه حباب دور خودمون میبردیم همه جا. كلاً مثلاً يكى ميگفت بريم فلان جا شلوغه ميگفتم كه شما برين. واسه چى بريم بخوريم به ملت حبابمون بتركه. از فضاهاى انتظار هم متنفر بودم كه ملت كامل سر تا پات و بعد پا تا سرتو مرور میکردن. اينجا كمتر برام مهمه، ميرم تو پارك ميشينم، پامو دراز ميكنم، اگه آفتاب شد شلوارم رو لول ميكنم ميدم بالا، حتى مهم نيس اگه مو داشته باشه پام. اگه خواستم آليسا آليسا جينگيلى آليسا ميكنم، ساندويچ ميبرم، ميخندم، يهو گريه ميكنم. نه اينكه اينا نگاه نكننا، نه اينكه نژاد‌پرست نباشنا، نه اينكه حتى هيزى هم نكننا، نه اينكه من باحال باشَما، نـــــــــع، مـن غريـبم

Thursday, June 16, 2011

داشتم یه برنامه از شاپی خرسندی نگاه میکردم، یه جاش داشت مسخره میکرد که ما عیدا به همدیگه لباس و اینا هدیه میدیم، اولش نفهمیدم چیش مسخره س، یکهو مثل پتک خورد تو سرم که راست میگه دیگه مسخره س که ما تولدا، عیدا، سالگردا، مناسبتا ... واسه همه چی به هم ما یحتاجمون رو هدیه میدیم. حتی با دوست پسرم هم اینجوری بودیم که ولنتاین به هم وسایلی که میدونستیم اون یکی میخواد رو میدادیم، حتی بیشتر وقتا با همدیگه میرفتیم خرید و فقط هر کی پول کادوی اون یکی رو میداد. بچه بودیم اینجوری نبود، به هر زوری که بود برامون اسباب بازیای قشنگ میخریدن ولی بازم خیلی کادوها فقط مایحتاج زندگیمون بود

نفهمیدم دقیقا از کی شد که این مسئله اینقدر رسمی جا افتاد که کادو همون ما یحتاج هست، یه بار تو دانشگاه یکی ازم پرسید این شلوارت چه خوبه، گفتم کادوی ولنتاینم بوده، گفت تو چی دادی گفتم من کفش، گفت چه خوب که ازین چیزا به هم میدین که به درد بخوره، من منظور رو نفهمیدم، کلی هم ذوق کردم، فکر میکردم کادو اینه دیگه. بعد خودمون اولا که حقوق میگرفتیم و پولمون میرسید چند بار به هم کادو خارج از نیاز دادیم بدون اینکه حتی حواسمون باشه که اینا با قبلیا فرق داره، خیلی چسبید. بعد از یه مدت الان امسال خودم رو کشتم پول جمع کردم که یه کادوی خوب برای این عشقم بگیرم، با اینکه میدونست کادوش چیه، با اینکه خودش انتخاب کرد من فکر کردم الکی جلو دوستاش اونجوری خوشحالی میکنه، الان که شیش ماه از تولدش گذشته هنوزم با یه ذوقی از کادوش حرف میزنه، زنگ زده بیمه اش کرده، کل روزش ساخته س اگه فقط بیست دقیقه باهاش بازی کنه. خلاصه که انگار تازه مزه ی کادو گرفتن رو چشیده 

الان دیگه تصمیم گرفتم اگه پولمون رسید مایحتاجمون رو بخریم، اگه نه وای‌نسیم تا عید شه و به زور فلان لباس یا کفش رو به عنوان عیدی بریم با هم بخریم، حتی اگه که یه چیز خیلی کوچیک و ارزون باشه، دیگه میخوام کادو بگیرم

Thursday, June 9, 2011

به حرمت پنجشنبه شبا

شبای پنج‌شنبه که میشه، یه حال و هوای دیگه ای توی وب هست. بروبیاییه. من حرفای مردم رو میخونم و کیف میکنم. میدونم که خیلیاش اغراقه ولی بازم. کلا همه چیز اغراقه و اینم روش. خلاصه که کلی میخندم به حرفها. با خودم میگم که اینجا کیفتونو بکنین که توی دنیای واقعی پنج شنبه ها چیزی گیرتون نمیاد فوقش بوسِ شب به خیر. مثل شوخیایی که راجع به شب عروسی میشه ولی کی بعد اونهمه مهمون و رقص و خستگی اصلا حوصله داره. شایدم بعضیا دارن ولی منطقی به نظر نمیاد. خلاصه که یه خود ارضاییِ  روحی ما این خود ارضایی ملت شبای پنج شنبه س. چیزی که این وسط تلخه اینه که حضور زنها این وسط فقط در میون عکسهاییه که رد و بدل میشه. بعضی ها هم تیکه به پسرا میندازن یا تذکرم میدن. من میدونم که بعضیا با داشتن روابط جنسی مشکل دارن و درک نمی‌کنم ولی این لذت چیزیه که نباید سرکوب بشه. یه مشکلی که برای ما ایرانیا هست اینه که این چیزها آموزش داده نشده، و مثلا یه دختری ده سال امیال خودش رو سرکوب کرده و در سن بالاتری وقتی تصمیم میگیره که رابطه داشته باشه، اون رابطه مطابق نیاز جنسیش در اون مقطع نیست. مثلا یه نوجوون روابطش خیلی فرق میکنه با یه زن چهل ساله. و یه پسر هم در نظر بگیرین که دوست داره تمام پوزیسیون هایی که تو تمام فیلما دیده رو با یه بد بختی که هیچ ایده ای از سکس نداره تجربه کنه. این تجربه نه تنها قشنگ نیست بلکه ترسناکم هست و خیلیا رو زده میکنه از این کار. مسئله سکس که حالا فعلا به یه کنار

 چیزی که من رو ناراحت میکنه اینه که توی این محرومیت ها که هم برای پسرا هست و هم دخترا، حالا واسه دخترا خیلی بیشتر، قشری تونسته تفریح خودش رو پیدا کنه که توی محرومیت کمتری هم هست. خود ارضایی برای زنها فقط هم محدود به محرومیت . از روابط جنسی نیست بلکه یک هنره، زیباست ، دوست داشتن خود و زنانگیه و مهم تر از همه اینکه لذت بخشه. پیشنهاد میکنم که در مورد زیبایی های این کار بخونین و حتی اگر روابط جنسی خوبی دارین این رو فقط برای دوست داشتن بیشتر خودتون امتحان کنید

یک کتابی میخوندم که یه زنی یک شب بعد از یک سری اتفاق که ناراحت هم بود موقع سکس داشت فکر میکرد که
I don't deserve this piercing pleasure...
من فکر کردم که این شبیه چیزیه که به زنای ما آگاهانه یا ناآگاهانه در مورد روابط جنسی دیکته میشه، اونا هم ناآگاهانه به خودشون تذکر میدن و جامعه براشون جا انداخته. وقتی کسی سالها از این لذت محروم باشه، بعداً مشکلهایی خواهد داشت، حتی نوعی شرم برای این لذت، چرا که سخته که تازه بخواد به خودش بقبولونه که الان وقت لذت بردنه و گاهی اوقاط روشن کردن آتیشی که سالها اموش بوده سخته. اینجوریه که این لذت که به گفته دانشمندا توی زنها چندین برابرِ مردهاست، توی جامعه ما فقط یک لذت مردانه‌س


Monday, June 6, 2011

یبار رفتم دم خونه‌ی دوستم که با هم بریم مدرسه، من کلاس دوم بودم اون کلاس چهارم، باباش رفته بود بازار گل یک عالمه  گل خریده بود و از اضافه‌هاش یه دسته گل بزرگ درست کرده بود واسه معلم این بچه، هیچ مناسبتی هم نبود فقط خواسته بود خودشو گه کنه. من که دم در منتظر بودم بهم گیر دادن که تو اَم میخوای، من گفتم نه ولی اونا به زور یه شاخه گل قرمز بهم دادن و گفتن اینو بده به معلمت خوشش بیاد، منم دستم گرفتم و با همدیگه رفتیم مدرسه.
 مدرسه ما قبلنا اینجوری بود که تا قبل از شروع کلاسها باید توی حیاط با کیف و وسایلت میموندی. دوستم با یه دسته گل بزرگ رفت جلوی صفشون و منم با یه شاخه گل مث خاک بر سرا وایسادم سر صف خودمون. ناظممون بین صفها که راه میرفت اومد پیش من گفت عزیزم این چیه؟ منم گفتم واسه معلممه، دوستم بهم داده. بعد ناظممون دستم رو گرفت و منو برد جلو روی سکو، منم خوشحال بودم که میخواد تشویقم کنه، بعد پشت بلندگو گفت که بچه ها این دوستتون این شاخه گل رو واسه معلمش چیده، منم اصلا حواصم نبود چی میگه فقط خوشحال بودم که برای اولین بار رفتم رو اون سکو و دارم تشویق میشم، بعد گفت که این کار خیلی زشتیه، باغبون بیچاره اینقدر زحمت میکشه که محوطه ها قشنگ باشه، اونوقت این بچه های شیطون گُلا رو میکنن و یه عالمه چیز دیگه. منم زار زارعر میزدم و مانتوی ناظمه رو میکشیدم و میگفتم اینو اون بهم داد و دوستمو با دسته گلش نشون میدادم. خلاصه که دوست ما که نیومد بگه اون شاخه گل کیری رو به اصرار به ما داده بوده، معلمم هم حرفم رو باور نکرد. مامانم فرداش اومد مدرسه ناظمه رو جر داد و به معلمم هم توضیح داد داستانو، ناظمه از مامانم معذرت خواست ولی کسی سر صف از من که جلوی یه مدرسه بچه ریده شده بود بهم معذرت نخواست. من همه ش فکر میکردم که این ناظمه که همه میدونن دیوونه س، اون دوستم که بزرگتر بود چرا نیومد ماجرا رو بگه. الآن خب میفهمم که اونم با اینکه دو سال بزرگتر بوده بچه بوده، ولی بچه‌ی عنی بوده

Sunday, June 5, 2011

کون غریب

شده تو جمع بعضی حرفها رو نفهمین و لبخند بزنین و الکی سرتونو به نشونه‌ی تصدیق تکون بدین؟ بعضی وقتا اگه هم بفهمی نکته رو نمیگیری. من اگه برام مهم باشه و امکانش باشه اونا رو گوگل میکنم، اگر نه هم همون لبخند ملیح رو به کار میبرم در حالی که سرم رو دارم بالا و پایین می کنم. بعضی وقتها حتی یه اس‌ام‌اس رو هم گوگل میکنم، نمیفهمم طرف الآن نمک ریخته یا جدیه یا چی

قبلنا ما فقط خارجی ها رو گوگل میکردیم، الآن چند وقته که توی متون فارسی هم مشکل داریم، آخه اونایی که ما میگیم همه مال سنه چهل به اونوره. یک سری اصطلاحای جدید روزمره به دایره لغات اضافه میشه که نامکتوبه، باید شنیدش و زندگیش کرد. خیلی وحشتناکه که هم حرفهای اینا رو شل و پل بفهمی هم زبان خودت رو. یبار که مستاصلانه دنبال معنی یه اصطلاحی بودم چند تا سایت پیدا کردم، یکیش یَنی‌چی دات کام، نشستیم کلی از اصطلاحا رو خوندیم و مردیم از خنده، بعضیاش به نظرم غلط بود ولی خب کاچی به از هیچی. خلاصه که اگه شما هم مثل من کون‌غریبین و نمی‌خواین توی کشور خودتونم اون لبخند رو بزنین و سرتونو تکون بدین، بد نیست سایتشو ببینین


پ.ن: میدونم که کون‌غریب معنیش فرق داشت فقط چون ذوقش رو داشتم خواستم خرجش کنم

Wednesday, June 1, 2011

هاله سحابی

عکسهای نیما رو نگاه نکردم و گریه کردم، یکی گفت که اتفاقا باید دید، من گفتم نمیتونم. عکسای یه کودک دیگه فکر کنم آرین رو پونزده سال پیش تو مجله زنان دیدم، تمام صفحه ها رو دیدم تمام نوشته هاشو خوندم، اونموقع راهنمایی بودم، هنوز تصاویرش جلو چشممه

لحظه مرگ ندا رو توی اخبار دیدم، نشستم جلوی تلویزیون گریه، تا شب اخبار تکرار میشد تا بی‌بی‌سی بیخیال شد، ولی هنوز چشمای ترسیده ش جلوی چشمامه، آزاد نشد، پرواز نکرد، ترسیده بود، باورش نمیشد، بقیه‌ش شعره، فقط ترسیده بود

چند تا تصویر دیگه این دو سال ضمیمه ی این تصاویر

نمی دونم که چی شد که دیدم نشستم دارم با لباسم اشک و بینی و همه چیز رو پاک میکنم، توی صفحه فیس‌بوک محمد مختاری، این شاید حتی بیشتر سوزوندم، تمام تصاویر شاد بود و من بلندتر گریه میکردم، به خوندن خبرهای بد عادت کرده بودم ولی این یه چیز دیگه بود، نشستم تا جایی که فیس بوک اجازه میداد عقب رفتم، هیچ چیزم نبسته بود، تا به حال روی دیوار کسی نرفته بودم ولی اینو تا ته رفتم، شایدم نه ولی تهش رو یادم نیست، جمعم کرد، دو روز تمام گریه کردم، بعد اون هم هر وقت یادش افتادم

خبرای بد زیاد میاد هر روز ولی یه جوری عادت کردم، خبر مرگ عزت الله سحابی رو که خوندم، تموم نشده برام عادی شد، عکساشو نگاه نکردم، اصولا عکسای عزاداری رو نگاه نمیکنم، اونقدر داغونم که نخوام تصویر جدیدی به آرشیوم اضافه کنم
خبر مرگ هاله سحابی رو خوندم، اول از تویتر دیدم، بعد خوندم، کم کم عکسها هم اومد، من نگاه نمیکردم ولی نفهمیدم چی شد که دیدم مات نشستم و دارم عکساشو نگاه میکنم، انگار وارد مرحله جدیدی شدم، انگار اونم عادت کرده بود، لبخند آرومی که همه جا رو لبش بود حتی بعد از مرگ، مثل لبخند آدم بعد از یک شوخی تلخ