Sunday, August 28, 2011

براى تشخيص خواب‌ها و مجازیها از واقعيات توى تكاپوام و گاهن خودم رو رها ميكنم و فكر نمی‌كنم به اين مرز و شايد حتى توى رويا زندگى ميكنم پر از لحظه‌هايى كه اتفاق نيفتاده ولى خاطره و تصوير شده برام، و لحظه‌هایی که ترجیح می‌دم جزو مجازیها باشن. ولى با وجود تمام نانوشته‌ها و با اينكه مست بودم و خيلى چيزى يادم نيست اينو يادمه كه وقتى چشام بسته بود و كفشامو در آورده بودم و ديوانه وار می‌چرخيدم و ميپريدم، يه لحظه چشام رو باز كردم و اون بين ديدمت كه داری گوشه‌ى لباسمو بوس ميكنى. اون لحظه واقعی بود و براى تصورش حتى پلكامو نمی‌بندم، جلوى چشامى 

Thursday, August 18, 2011


اوليش اين بود كه تو ماشين بوديم پنجره باز بود گف احساس پيرى دارم، داد زدم گفتم احساس كيرى؟ 
دوميش اين بود كه تو تخت بوديم قبل خواب گفتم خيلى درس دارم، گف از چى ترس دارى عزيزم
سوميشو گفتم وقتى اتفاق بيفته اينو پست ميكنم، ديشب اتفاق افتاد، گفتم يادت باشه سوميش بود، الان هر چى فك ميكنم يادم نيس، پير شديم رف

Monday, August 15, 2011

سوال زياد ميكنم، اين گیر داده ميگه شازده كوچولو بس سوال ميكنم، ميگه از قیافه خنگت معلومه هنوز سوال دارى. الان چن وخته يه سوال دیگه برام پيش میاد همه‌ش،      تو سوالى ندارى ینی؟

Friday, August 12, 2011

كلى فكر براى شب داشتيم، گفتم بريم خونه لباسمو عوض كنم برم دسشويى بعد بريم بيرون، سرم گرم بود يكم، رسيديم خونه شلوارمو كه در آوردم گفتم دوس دارم اين فيلمه رو ها ولی دوسم داشتم بخوابم، گف بخوابيم پس منم الان فقط ميخوام بخوابم. لباس خوابشو پوشيدم و نفهميدم چند ثانيه بعد بغلش خوابم برد. سه ساعت بعدش بيدار شدم، هر كارى كردم كه طبيعى بيدار شه نشد، آخرش كلافه زدم بش گفتم بيدار شو نازم كن، چند بار صداش كردم، بيدار كه شد و ناز می‌کرد گفتم برام شازده كوچولو ميخونى، گوگلش كردنمو گوشيمو دادم دستش. تا وسطاش خوند گفتم برا امشب بسّه، گوشيمو گرفتم يجاش رو دوباره بخونم ديدم خوابش برد دوباره، زدم بش گفتم مراقب قلبم باش، همونطورى چشم بسته دستشو گذاشت سمت راستم، گف اينجورى خوبه؟ ميخنديدم گفتم عاليه عشقم، قلبم اومد اینور، مراقبه واقن

Thursday, August 11, 2011

لحظه‌ای که بیرون آب صداها رو می‌شنوی و لحظه‌ای که زیر آب صداها محو می‌شه و زمـــزمـــــــه‌ی آبــــــ  ــــــــــــــ و لحظه‌ای که به دنیای بیرون آب "می‌ری" و باز اون لـــحظه کــه بـــه زیــــــــر آبـــــــ  "بــــرمی‌گــــردی" و گـــــــذران آرام ثـــــانیـــــه‌هــــــــا  ــــــــــــــــــــ  و اینبار فقط میای بیرون که نفس بگیری و صدای خنده‌ی بچه‌هاس و اعوجاج گنگ بقیه‌ی صداهای ناآشنا همراه با نفس های تند تو که به  یه نفس عمیق ختم میشه و بعــــد زیـــــــــر آبــــــــــ صـــــــدای تشــــدیـــــــد شــــــــده‌ی ضـــــربــــــان قــــــلبــــت و صــــــدایی  کــه شـــــایــد آشــــناس چون همـــــون صـــدایــــیه کـــه قبــــل از تولـــــــــد با دســــت و پــــــای جمــــع شــــــده بــــــه زمـــــــزمـــــــه‌ی ممـــــــــتــــدش گـــــــوش میــــکردی و گــــه‌گـــــــاه صــــــداهـــــــای نــــــاآشــــــنــــــا رو از پــــــســـــــش میشـــــــنیــــــدی،ـــــــــــــــــــــــ یا شاید صــــــدایـــــــــــی کــــــــه بــــــــاز خـــــــواهـــــی شـــــــنـــیــــد لحــــظــــــــــه‌ی مــــــرگــــــــ

Sunday, August 7, 2011

يه شبم ميخواى بخوابى دلت نمياد نگاتو از روش بر دارى، صب كه بيدار ميشى ميبينى خوابه دس رو مژه هاش ميكشى، بعد هى سرشو تكون ميده كه نكن، بعد با گوشاش بازى ميكنى، بعد دوباره سرشو تكون ميده که نکن، فقط منتظرى بيدار شه كه بيشتر فشارش بدى...دوباره عاشق شدى ديوانه

Friday, August 5, 2011

می‌خواستم پا کامپیوتر بمونم نشد، میدونستم پاشم گریه می‌کنم. درش رو بستم اومدم پیشش گفتم می‌شه بغلت گریه کنم، بغلم کرد مسلّماً. گفتم خودخواهم؟ گف کی نیس. گفتم نکنه همه چی رو واسه خودخواهی‌م میخوام. گف این چیز بدی نیس، بد به حال اونایی که نمی‌خوای... بعد مدتها دیدم داره گریه می‌کنه، مهم نیس چشمای خودم چقد خیس باشه، اشکای اینو نمی‌تونم ببینم، مُردم. گفت دیوونه من عاشقتم. می‌بینم تقلاشو برای خوشحال کردنم، می‌بینم همه خوبیاشو، یک ثانیه بدون اون می‌میرم، نزدیک‌ترین و راحت‌ترینه به جزءجزء وجودم، انگار یه چیزی کمه. عشق برام توهّمه، شیرین‌ترین توهم دنیا، توهمی که میخوای دچارش باشی، انگار این اوهام کم شده، برای جفتمون، واقعی‌تر شدیم، سختیهای زندگی به واقعیت نزدیکمون کردن و این داره منو می‌کشه، چسبیدم بش جنین‌وار، اشکم میریخت و چشامو بستم

 رسیدم به ترنج، زدم بش گفتم عر زدن اینه، جفتی گفتیم عــــاخ، شایدم اون فقط گف آخ. کنار هم ورزش می‌کنیم. باشگاه خودمون که می‌رفتیم اوّلاش سعی می‌کردیم یه کانال رو نیگا کنیم بعد بیخیال شدیم هر کی کار خودشو می‌کرد. من آهنگ گوش می‌دم اون نه، پس یه حال رو نداریم معمولاً. این هتله یه جیم کوچیک داره با یه استخر کوچیک، بینشون شیشه‌س. فکر کنم توی جیم فقط ما بودیم با دو نفر دورتر از ما و توی استخر یه دختر و پسره. می‌دویدم، چشام پر اشک بود، حال اون بهتر بود یه فیلمی رو دنبال می‌کرد. چشامو هی می‌بستم کنار رودخونه‌مون می‌دویدم، اونجا هم چشامو می‌بندم میرم کنار دریا، خیلی کسی هم نیس، تک و توک آدم نشستن، گرمه و با قدمای بلند می‌دوم، اونجا هم چشامو می‌بندم ... ء

دختره نیگام می‌کرد، معذب بودم که گریه کنم، صدای آهنگو بلندتر کردم تا ازونجا دورتر شم، بازم چشامو باز می‌کردم دختره نیگا می‌کرد، نگاش کردم سرش رو برگردوند شنا کرد رفت، پسره رو دیدم، مثل دیوانه‌ها دنبال دختره می‌رفت و نگاش می‌کرد، سرش بیرون آب بود و چشمش رو ازش بر نمی‌داشت، چند تا طول نیگاش کردم همین‌طوری می‌رفت گاهن یکم عقب‌تر، حتی ندید دارم نگاش می‌کنم، گیج و دیوانه یه جاهایی رو تو آب راه می‌رفت. زدم بهش گفتم نگاهشو ببین، عاشق دختره‌س. چشـامو دوبـاره بسـتم


Monday, August 1, 2011

صد بار با صدای ناراحت جایی زنگ زدم طرف سر شام بوده گفته بت زنگ می‌زنم. صد بار هم سر شام بودم کسی زنگ زده یواش چنگالم رو گذاشتم و باش حرف زدم. این درکم می‌کنه، میگه خوشم میاد از اهمیتی که به همه چی میدی. ولی دارم پیر می‌شم روز به روز. قیافه‌م نه، هنوز باید آی دی نشون بدم برای گرفتن درینک. ولی خودم چرا. یکی نصیحتم می‌کنه که به دیگران خیلی اهمیت نده و من که دهنم توی ذهنم بــــــاز مونده، فقط توضیح می‌دم که هر کس یجوره. چند سال پیش کافه رو به هم می‌ریختم برای این حرف ولی الان با دهن باز توی ذهنم، با لبخند روی لبم، این نصیحت‌ها رو می‌شنوم و آروم توی ذهنم آهنگی میذارم و سرم رو تکون می‌دم


همه چیز رو در نهایت زیبایی می‌خوام وگر نه برام اهمیتی نداره. دوستی رو، عشق رو، سکس رو، موسیقی رو، رقص رو، تنهایی رو، مستی رو، اشک رو. با شنیدن یه آهنگ دوست دارم دیوانه شم، ازش ارضا شم و حتی بعد قطع کنم، دراز بکشم و به یاد اون لحظه پام رو تکون بدم، اونقدر تکون بدم تا آروم شم. معمولا خجالت باید کشید از این دیوونه بازیا، ولی این اونقدر درک میکنه که تو اون لحظه حتی اگه به کامل ترین شکل ممکن بغل هم باشیم میفهمه که باید تنهام بذاره، با نگاهش، با آرامشش، با بستن چشماش. همونطور که بغلشم. بعد من خجالت نمی‌کشم. برای یک آهنگ فقط گریه میکنم و شاید حتی ساعتها بعدش در سکوت خودم رو تکون میدم. مثل تکون دادن مامانا برای آروم کردن بچه

آدم عاشقی‌ام، دروغه که تو هر سنی دوست داشتن عوض میشه شکلش و قشنگیه خودش رو داره، نـــــع، تو تمام سنین یجوره. این خودشه که عوض می‌شه و دروغیه که به خودمون میگیم برای پوشوندن اون دوست نداشتنِ رغت انگیز. فکر می‌کردم که می‌تونم عاشق خیلیا باشم و عاشق نگرشون دارم. یکیشون همین مامانم. سعی‌ام رو می‌کردم/گاهن می‌کنم. سختی کم نکشیدم، خود مهاجرت شاید سختترین کار دنیاس و من سه بار تا این سنم مهاجرت کردم از ایران به ایران از ایران. هر سه بار هم سخت بود و یکی از اون‌یکی سخت‌تر. قدیم دلم خیلی برای مامانم تنگ می‌شد. خودم رو نمی‌دیدم و فقط اون برام مهم بود، که اذیت نشه، که تنها نشه. چند وقته که فهمیدم کمتر برام مهمه این چیزا. کم آوردم شاید، بس که سعی کردم حرفی پیدا کنم که با هم بزنیم، موزیکی که با هم گوش بدیم، لذتی که با هم ببریم. بعضی وقتا از بودن پیشش فقط پامو تکون میدم، نه از لذت، اون حسی که داره میکشتت ولی موندی چرا نمیشه، مثل وقتی که ارضا نمی‌شی. آروم کنارم میشینه و سیگار میکشم و حرفی نداریم برای زدن، اون لپتاپش رو پاشه و اگه نگاهمون به هم بیفته لبخند تلخی به هم می‌زنیم وتقلّا می‌کنیم برای باز کردن سر صحبت. فهمیده‌م که زیادی برای اینکار سعی کردم و این سردیِ اون من رو سردتر میکنه و اون با خونسردی تمام از راهی که انتخاب کرده حرف می‌زنه. آدم عاشقی هستم ولی به زور نع، یجا کم میارم یهو


فرودگاه برام تلخه، یکی از تلخ‌ترینها. اینبار موقع رفتن به فرودگاه بی‌تفاوت‌تر بودم، موقع خداحافظی گریه‌م نگرفت خیلی و بعد از رفتنشون بیرون رفتم و خندیدم. دلم از درد میسوزه ولی دلتنگیم کمتر شده. دیگه توان اونهمه جنگیدن رو ندارم. دیگه خودم رو گول نمی‌زنم. بابام پیره، پیر بود از اول و همه‌مون رو پیر کرد. مامانم داره پیر می‌شه. ازش باید خواهش کنم که توی بحثها با دقت گوش بده و فرار نکنه از فهمیدن و تمرکز کنه. ازش باید خواهش کنم که جایی زنگ میزنه غمگین حرف نزنه. با بی‌رحمی باید بهش بگم که مامان من از این سن به بعد اگر کسی آروم راه بره، بعدش باید بشینه، اگه ناله کنه این روش میمونه، اگه غمگین باشه میمیره، با بی‌رحمی تمام اینا رو باید بهش بگم چون نمیفهمه که چطور آروم آدم تموم می‌شه. خودم ولی، هنوز می‌خوام عاشق باشم و زیر نم بارون بدوم و عرق بریزم و نفهمم که نم هواست یا عرق من که تمام پاها و سینه‌م رو خیس کرده و بطری آب رو روی سرم بریزم و از نگاه مهربون و ممتد غریبه‌ای سرخ شم...خودم ولی خسته‌ام، شاید زودتر تموم شم