Monday, November 14, 2011

هفتاد و هشت روز پیش اینو رو موبایلم نوشته بودم: "لذتهايى كه از خودت ميگيرى، خواه توى لذت بردن از شنيدن يه حرف ساده، يه لبخند كوچيك، يه نگاه ممتد، خواه توى لمس خودت، تير كشيدن پشت كمرت، عوض كردن فكرت... گويى نطفه لذت رو ميكشى، عقيم ميكنى، كم كم غريبه ميشى با خودت و بدنت، لذت ببر ازين اتفاقها، اونقدر هم كوچك نيستن"ا

الآن همه چیز فرق کرده، وقتایی که توی خونه‌مم تنها هستم بیشتر، ساعت‌ها برام معنی‌ای نداره باز، سرم توی درسمه. خارج ازون ساعات لذت می‌برم "گاهن" از حرفهای ساده، نگاههای ممتد بعضاً کوتاه و بلند، شاید بعضی وقتها به فانتزی‌هام فکر کنم، بعضی وقتها با تعجب می‌بینم این‌بار هیچ فانتزی‌ای نداشتم و باز خوب بود. هنوز ولی بعضی نطفه‌ها رو می‌کشم، وقتی پیش غریبه‌ای پایین رو نگاه می‌کنم، سرم رو برمی‌گردونم، وقتی میرم و از موقعیتی فرار می‌کنم، وقتی ساعت سه شب مستم و می‌دونم که یک تماس آشنا می‌تونه به چیز دیگه‌ای ختم شه و خودم رو به خواب می‌زنم. بعضی نطفه‌ها رو می‌کشم و لذت نمی‌برم تا نشن اتفاق‌های کوچک، جایی برای این خاطرات کوچک ندارم. نگاه‌های ممتد رو دوست دارم هنوز، نگاه ممتد مطمئن، نه کوتاه، نه مست، نه گذرا، نگاه ممتد پایا، صبر می‌کنم برای این نگاه‌ها، صبر می‌کنم تا مطمئن باشم که فقط یک اتفاق نبوده، نمی‌ذارم یک اتفاق باشن. با بدنم غریبه نیستم دیگه، نمی‌خوام هم غریبی کنم هیچوقت، گوش میدم و لذت می‌برم از ریتم دستم. گوش می‌کنم به صدای بلند تیر کشیدن پشت کمرم سر اجرای زنده‌ی موزیک روی یک فیلم صامت. شاید بترسم گاهن، اشکم رو روی کاغذ مچاله شده‌ی توی دستم سُر می‌دم، فین فین نمی‌کنم، نمی‌ذارم ترسم رو ببینه کسی. لذت می‌برم از اتفاقهای ساده و می‌دونم که اونقدر هم کوچیک نیستن، نمی‌خــــوام که کوچیک باشن

 توی مترو، زیرِ زمین ازون لحظه‌های تنهاییه که پیداش نمی‌کنی بالای زمین گاهن. وقتی کتابم توی دستمه، هدفون توی گوشمه، وقتی دیرم نیست و می‌خوام بمونم توی اون لحظه، توی اون لحظه‌هایی که خارج از قوانین بالای زمین هستن. اگه خواستم بخندم، اگه خواستم گریه کنم، اگه خواستم از بارِ نگاه و نفس تند یک غریبه‌ی آشنا کنارم لذت ببرم. اگه خواستم خودم یک باره نگاه کنم، زنی رو آروم کنم که نوزاد شاید یک ماهه‌ش بغلشه و می‌فهمم که معلول ذهنیه، سرش رو چسبونده به شیشه، اشکش بی‌امان میاد و بچه رو تو بغلش محکم فشار می‌ده، انگار جایی هم نره، ساک یا کیفی هم دستش نیست، انگار به این زیر و تنهاییش پناه آورده باشه. با اینکه هیچوقت کسی رو نگاه نمی‌کنم ولی این رو نگاه می‌کنم، خودش رو نه، بچه‌ش رو. به روی خودم نمیارم که مامانه رو دیدم، به روی خودم نمیارم که فهمیدم، همون نگاه تکراری‌ای که به تمام بچه‌ها می‌شه رو تقلید می‌کنم، برای این ولی تکراری نیست شاید، مامانش می‌بینه و شروع می‌کنه به شیرین کاری با بچه‌ش برای جلب توجه من، منی که اشکش رو ندیدم، بازی می‌کنن و من می‌خندم و نگاه بچه می‌کنم، ایستگاهم رو رد می‌کنم، مادره شروع می‌کنه به خندیدن و من رو نگاه می‌کنه، این‌بار واضح نگاهش می‌کنم، هنوز راه اشک رو دو طرف صورتشه، می‌خندیم و من بلند می‌شم. سرش رو می‌اندازه پایین، می‌خنده و به بازیش ادامه می‌ده. خودم پیاده می‌شم و میرم اونور متروی بعدی رو می‌گیرم، این‌بار منم که سرم رو می‌چسبونم به شیشه، چشمامو می‌بندم و گریه می‌کنم