سیزده ساله که با هم دوستیم، یازده سالشو با هم دوستِ دوست بودیم. امسال اول جولای کارش رو عوض کرد، من کارم بیخوده، از خونه کار طراحی میکنم، از پاییز میرم دوباره دانشگاه. دیگه نمیتونم کار کنم. کارش رو عوض کرد، حقوقش نزدیک سه برابر شد، محل کار جدیدش یه ساعت دورتره، جمعاٌ روزی دو ساعت کمتر با همیم،خستهس، منم روزی دو ساعت بیشتر پا کامپیوترم، خستهتر
همون موقع که کارش عوض شد مامان اینا اومدن پیشمون، دیدنشون با هم من رو میگاد، شنیدن سکوتشون، هر بار که میشنومش یه سیگار روشن میکنم. با هر وعده غذام مشروب میخورم، یهکاری میکنم که خلاصه نباشم تو این دنیا. کارهام زیاده و عقم میگیره از کارام، باس دانشگامو انتخاب کنم، حواصم هم سر جاش نیس. هر شب همو بغل میکنیم بش میگم نمیتونم اینجوری بشم، عاشق نباشم. بوسم میکنه میگه میدونم
هر شب بغل هم فیلم میدیدیم، مبلمون عمود به تلویزیون بود، پاهاش رو باز میکرد، منو بین پاهاش مینشوند و سرش رو کنار گوشام میذاش، تمام طول فیلم رو مست بودم، گوش و گردنم نقطه ضعفمه. واس اومدن مامانم مبل رو چرخوندیم، هر شب کنار هم میشینیم و فیلم میبینیم، سر صحنهها هیچ دستی رو روی بدنم حس نمیکنم، تو گوشام نفس نمیکشه، وقتی چشام خیس میشه گردنم خیس نمیشه. بازومو ناز میکنه و میبینم احساسی ندارم
ده روز بود کاندوم نداشتیم و کلاً حس و حال این کارام نبود، دو بار که بود هم من ارضا نشدم و با طپش قلب موندم. بهش گفتم دور نشیم از هم
یه هفتهس سرم خیلی شولوغه، کارام رو باس تموم کنم، دانشگامو انتخاب کنم، درس بخونم چیزایی که تو این دو سال اصلا رشتهم رو ازین رو به اون رو کرده. زیاد سیگار میکشم، زیاد مست میکنم، زیاد چَت میکنم و کلاً دوریم از هم. پریود بودم و واس این روزام برنامه داره هر ماه، گفت فیلم کمدی؟ گفتم نه، تلخ. تلخ نبود خیلی، شراب ریختیم، یکم خندیدیم، خوابمون برد، بیدار شدیم، سر درد داشتم و عصبی بودم. پای چت هم با همه بحث داشتم و حوصله نداشتم. هر شب مست کردیم و بیشتر سیگار کشیدیم، دیگه نخندیدیم
یه هفتهس غذا نمیخورم، دیشب نشستیم حرف زدن، گفتم عاشقت نیستم و میخوام باشم، گُف عاشقتم ولی بهزور نمیخوامت، گفتم برات مهم نیس اینقد چت میکنم، گُف حسادتم رو دوست دارم. گریه کردم گفتم بریم مست کنیم، رفتیم یه پاب کنار رودخونه. بارون میومد نتونستیم لب رود بشینیم، من مست کردم، اون رانندگی میکرد، سرش رو گرم کرد . بعد رفتیم لب رود، احساسی نداشتم بهش، تند تند سیگار میکشیدم. یک ساعتی لب رود بودیم، خیلی هم یادم نمیاد. توی ماشین حالم بد شد، رسیدم خونه تگری زدم، نشست کنار تخت برام لقمه آورد، خواس نازم کنه گفتم دس نزن، حالم بد بود و نفهمیدم کی خوابم برد
چشامو باز کردم صُب بود، گُف حالت خوبه گفتم آره، پرید رو تخت و خوابش برد. نازش کردم و تویت میکردم، پیغوم اومد، اونور بازم بحث داشتم، چند ساعت با حال بدم چت میکردم، چشاشو باز کرد، گردنمو بوس کرد، پشتمو کردم گفتم چرا نیگا نکردی، گُف دوس دارم دیوونهت باشم. حرفم تموم شد خودم رو از پشت چسبوندم بهش، یه دستش رو گذاشت زیر سرم و یه دستش رو دورم، پاهاشو پیچ داد بین پاهام، بیشتر چسبیدم بش. داشت خوابم میبرد، خندیدم، دوباره عاشق شدم
پ.ن: بعد یازده سال دوستی هر روز دیوانهوار عاشق هم نیستیم، بعضی وقتا سرد میشیم، دوست داریم با هم باشیم، فقط اگه عاشق باشیم. دوباره عاشق میشیم و هر کاری میکنیم که این روزمرگی ما رو با خودش نبره