Tuesday, May 31, 2011

عزت‌الله سحابی، روزنامه های آرشیو شده ی جامعه و شرقیه که الان در انباریه، لیستهای بعضاً بیست و نه نفره انتخابات مجلس، پوسترها و تبلیغهای خاتمی در دور اول، خبر پیروزی خاتمی، پوستر های تک رنگ انتخابات
سحابی برای بزرگترهام شاید هم‌سلولی بود برای من اما روزگاری بود، روزگاری که تلخی اش هنوز شیرین بود، یادآور سالهایی که کم کم حتی خاطراتش رو به فراموشی ست
...مرگش برام تلخ بود هر چند آن روزها سالهاست که مرده ست

Friday, May 27, 2011

آخرین جایی که توی ایران کار می کردم یه شرکت مزخرفی بود. توش کسی اسم کوچیکم رو صدا نمی کرد، بهم میگفتن خانم مهندس، اولاش بدم میومد، ولی کم کم که از اونا خیلی بدم اومد، دیگه دوست داشتم. یه پسره همکارم بود که خیلی دلم براش میسوخت، اوضاش خیلی داغون بود، هیچی هم بلد نبود، حقوقشم از نصف من کمتر بود. حقوقم به نسبت خوب بود اونموقع آخه، هفتصد دستم میومد. دو سه سال پیش. البته که همش میرفت واسه اجاره ولی خب همون دو سه روزی که دستم بود خیلی کیف داشت. حالا پسره رو میگفتم. کلی بهش چیز میز یاد دادم، هیچ نرم افزاری بلد نبود بهش هر چی میتونستم یاد دادم. به همدیگه هم میگفتیم مهندس اسم کوچیک همم نمیدونستیم. صبح تا شب یه اتاق کوچیک بود که رییسمونم نبود. من همش هدفون تو گوشم بود ولی خب بعضی وقتها آدم دیگه کم میاورد، میشستیم با هم گپ می زدیم و یه خنده ای هم می کردیم. یا اینکه اون هی سوالاشو از من می پرسید و میگفت به این مسلط بشم، میرم یه جا دیگه میگم چارصد کمتر نمیگیرم، خیلی گناه داشت، بعد شرکت میرفت تو آژانس کار میکرد. همیشه داغون بود، بعضی وقتها نشسته چرت میزد، معتادم نبود فقط میگفت دیشب تا کی مسافر داشتم ... شرکتمون خیلی مزخرف بود، اولش که من رفته بودم یه دختر چادریه باهام دعواش شد رفتم به رییسم گفتم که این بیاد از من معذرت بخواد وگر نه من دیگه نمیام، دختره اومد مثلا معذرت بخواد دوباره لجش گرفت شروع کرد چرت و پرت گفتن، منم از شرکت رفتم گفتم تا این روانی هست من دیگه نمیام، بعد زنگ زدن معذرت خواهی، گفتن دختره رو اخراج کردیم، منم گفتم من راضی نبودم، فقط میخواستم معذرت خواهی کنه، یه جورایی ولی راضی بودما. خلاصه که تا یه مدتی همه ازم حساب میبردن تو شرکت. بعد از یه مدتی تصمیم گرفتم با همه مهربون باشم واینا، ساعتای ناهار هدفونم رو از گوشم در میاوردم و با بقیه معاشرت می کردم
بخش ما با بخشای دیگه مشکل داشت کلاً. رییسمون هیچوقت نمیومد و وقتی میومد بوی علف میداد. هی خلاصه هم با اون دعواشون میشد هم روشون به ما باز. صُبا من که می رفتم در اتاقو پشت خودم میبستم، یکی هی میومد یه سوال الکی میپرسید و در رو باز میذاشت من  پا میشدم در رو میبستم. آخه از بچگی یه حساسیت بدی روی در دارم، از در باز متنفرم. خلاصه که هی اینکار تکرار میشد، یه بار من یه بار اون پسره همکارم در رو می بستیم. بعدشم بهشون میخندیدم که چقدر ابلهن و چرا اینکار رو هی میکنن. به رییسمم گفته بودم، گفته بود بیخود میکنن، شما اونقدر ببندین تا از رو برن. حالا من اونقدر قیافه م داغون بود بدون آرایش با موهای از ته زده، عین یک پسر با روسری و مانتو. دلم به همون در بسته و موزیک و کارهام خوش بود. این پسره هم هی مزاحم میشد و سوال میکرد ولی اصلا عصبانی نمیشدم ازش، بعد سوالاش یه گپی هم میزدیم. پسره یه نامزد داشت که خیلی هم حرفشون میشد، من همه ش بهش میگفتم که خب حالا چی میشه ال کنی و بل نکنی ... ، خلاصه که صمیمی شده بودیم و من که اینقد افغانیم کلی باهاش حرف میزدم. یه روز داشتم براش یه چیزی میریختم رو کول دیسک تلفنش زنگ زد من هم مسلماً حرفم رو قطع کردم و هدفونمو کردم تو گوشم. یه ربع بعدش حواسم نبود داره تلفن حرف میزنه زدم بهش کول دیسک رو دادم، پرید هوا منم گفتم اوخ ببخشید. تلفنش که تموم شد دوباره منو صدا کرد گفت ببخشینا خانوم مهندس حالا هنوزم اسم کوچیک همو نمی دونستیم، منم برگشتم، گفت داشت سوتی میشدا، فکر میکنه اینجا دو تا همکار مرد دارم! شروع کرد پشت سر دختره حرف فلان و بهمان و ... من هم از عصبانیت لال نگاش میکردم سرمو تکون میدادم. بغضم گرفته بود نمیخواستم بشینم وسط شرکت گریه، نمی تونستمم حرف بزنم. فرداش که یکی اومد پا شد درو ببنده گفتم بذا باز باشه







Tuesday, May 17, 2011

اگه راننده تاکسی بودم دعا می کردم چهار نفره به پستم بخوره ، تنها ترینشون بیاد پیشم بشینه، آخه خودم همیشه اونی بودم که میرفت جلو می نشست

Wednesday, May 11, 2011

قدیم ندیما که هنوز کامپیوتر فقط واسه چت بود، ما تو دفترامون می نوشتیم، البته من هنوزم می نویسم ولی اونموقع خب جمع بودیم، یعنی ریفیق داشتم اونم رفیق خوب، دوست نه‌ها، حالی میداد واسه خودش. خلاصه که وقتی یکی نوشته مونو میخوند سرخ میشدیم، سفید میشدیم، یعنی من میشدم. یکی میخواست بخونه میگفتم که ببر بخون، بعدشم هی با من راجع بهش حرف نزن. البته کیف می کردم اگه خوششون می یومد ولی هی افسوس می خوردم که خوش به حال فروغ، مرده، هر چی خواسته گفته، اون لحظه هم که میگفته که کسی نگاش نمیکرده که هی بخواد دستش رو به حالت قوسی بگیره رو ورقش. الانم که نیست. خلاصه اینکه آره رو کاغد مینوشتیم، مثلا توی تاکسی یا اوتوبوس، یکهو ذهنه تراوش میکرد ما هم در چه حالتایی می نوشتیم. بعضی وقتها ایسگاهو رد میکردم که خدایی نکرده فکره قطع نشه، آخه موبایلم نبود که هی زنگ بخوره یا خودت هی زنگ بزنی. وقتی تنها بودی خودت بودی و خودت. حالی میدادا. البته من الانم همچین شولوغ نیست دور و برم. خلاصه که آره با جوهر مینوشتیم. جوهر که غلیظ پخش میشد یه دنیایی بود. البته من هنوزم جوهریم منتها الان دیگه دنیایی نیست. هی هم مجبور نبودی دنبال "پ" یا "ج" بگردی، بلد بودی دیگه. یه رفیقم هر دفتریش که تموم میشد میبرد میذاشت یه جایی تو شهر. من دفترام معمولا تموم نمیشد آخه عاشق لوازم التحریر بودم. اگر هم میشد نمی ذاشتم. از اول نوستالژی داشتم. حتی نوستالژی اتفاقای هفته پیشش. حتی نوستالژی کلمه‌ی قبلیم، واسه همین خط نمی زدم. خلاصه که بودیم، عاشق بودیم، بی‌کله هم بودیم. اونموقع همین کافی بود که حال کنی. الانم شاید کافیه ها، چه میدونم... خیلی مثبت بودم، یعنی بقیه فکر میکردن نیستما. نمره انضباطم میشد دوازده، پونزده. به ناظمه میگفتم مگه قتل یا زِنا کردم آخه ، تو خونه هم همین بود همش مامانم فکر میکرد خیلی نا خلفم. یه بار پشت در اتاقم هی در میزد منم میز تحریرمو گذاشته بودم پشت در. توی واک منم کاست هنگامه افتخاری رو گذاشته بودم و حال میکردم، مامانم هی میگفت چیکار میکنی که در رو بستی! قتل می کنم، آخه چیکار میکنه دختر پونزده ساله، البته میتونه کاری بکنه منتها من خیلی مثبت بودم. از مدرسه پیاده میومدم خونه که اونموقع خیلی خلاف بود. توی راه صد جور آدامس میخریدیم که سر هر زنگ یکیشو بجویم حال کنیم. از تلفن عمومی یا مزاحمی یا غیر مزاحمی زنگ میزدم به اونی که عاشقش بودم، در هر حال میدونست منم. آخه اوموقع مرسوم بود این کارا. ده پونزده سال پیش بودا ولی ولله با دوزاری زنگ میزدم. بعضی تلفنا دوزاریای زمان شاه رو نمیخوند ولی اکثرا اگه چند بار مینداختی از رو می رفتن. خلاصه که آره خلافم بالا بود. پیاده روی و آدامس و تلفن و آهان کتاب و کس شعر البته مقادیر زیادی هم به خودکشی فکر میکردم که اینم تقصیر بقیه و این جامعه لعنتی بود که مبرهنه فکرم به جایی قد نداده و هنوز در خدمتشونم. البته من سرعت کتاب خوندنم خیلی پایین بود واسه همین هم مامانم منو گذاشت تند خوانی نصرت ولی بازم خیلی افاقه نکرد. دیگه از خلافام اینکه ورزشم میکردم و آهنگم بود و سازم میزدم و کلاسای متعدد هم همیشه می رفتم. صد تا کلاس تابستون و زمستون. خودمم ولی فکر می کردم خیلی خلافم. عاشق یکی هم بودم که هنوز هستم. دیگه از این مثبت تر؟ با دوست پسرم توی یکی از همین کلاسا آشنا شدم. هفته‌ای یکی دو بار جایی قرار داشتیم که اون شاید حالا خلاف بود. داشتم اینو میگفتم اولش که قدیم ندیما فلان ... خلاصه که می نوشتی معلوم نمیشد کی نوشته. یا بازم لا اقل ما اونجوری بودیم. الانم بی نشونم. یه حس خوبیه که اگه کسی حال میکنه که میکنه اگه نه هم نه. بدون دونستن اسم و داشتن تصویرت و جنسیتت. اصلا هیچوقت به جنسیت اعتقاد نداشتم. حالا بعضی وقتها دیدی میگی که به جنسیت اعتقاد ندارم میگن اِاااا پس پن سکشوالی، یا میگی به دین اعتقاد ندارم میگن اِ پس ایثیستی ... بابا ول کنین دیگه، شما چی دکتر هستین که باید تشخیص بدین کی چی چی ایسته.  من به دین اعتقاد ندارم، به ماورالطبیعه اعتقاد دارم اصلا مگه اونی که گفتم چشه که میخوای سریع گروه بندیمون کنی. ای بابا... ، . خلاصه که هر چی بودم الان خیلی خسته م. خیلی داغونم. برم این تلفن رو یکاریش کنم که کُنهمو گایید