Wednesday, May 11, 2011

قدیم ندیما که هنوز کامپیوتر فقط واسه چت بود، ما تو دفترامون می نوشتیم، البته من هنوزم می نویسم ولی اونموقع خب جمع بودیم، یعنی ریفیق داشتم اونم رفیق خوب، دوست نه‌ها، حالی میداد واسه خودش. خلاصه که وقتی یکی نوشته مونو میخوند سرخ میشدیم، سفید میشدیم، یعنی من میشدم. یکی میخواست بخونه میگفتم که ببر بخون، بعدشم هی با من راجع بهش حرف نزن. البته کیف می کردم اگه خوششون می یومد ولی هی افسوس می خوردم که خوش به حال فروغ، مرده، هر چی خواسته گفته، اون لحظه هم که میگفته که کسی نگاش نمیکرده که هی بخواد دستش رو به حالت قوسی بگیره رو ورقش. الانم که نیست. خلاصه اینکه آره رو کاغد مینوشتیم، مثلا توی تاکسی یا اوتوبوس، یکهو ذهنه تراوش میکرد ما هم در چه حالتایی می نوشتیم. بعضی وقتها ایسگاهو رد میکردم که خدایی نکرده فکره قطع نشه، آخه موبایلم نبود که هی زنگ بخوره یا خودت هی زنگ بزنی. وقتی تنها بودی خودت بودی و خودت. حالی میدادا. البته من الانم همچین شولوغ نیست دور و برم. خلاصه که آره با جوهر مینوشتیم. جوهر که غلیظ پخش میشد یه دنیایی بود. البته من هنوزم جوهریم منتها الان دیگه دنیایی نیست. هی هم مجبور نبودی دنبال "پ" یا "ج" بگردی، بلد بودی دیگه. یه رفیقم هر دفتریش که تموم میشد میبرد میذاشت یه جایی تو شهر. من دفترام معمولا تموم نمیشد آخه عاشق لوازم التحریر بودم. اگر هم میشد نمی ذاشتم. از اول نوستالژی داشتم. حتی نوستالژی اتفاقای هفته پیشش. حتی نوستالژی کلمه‌ی قبلیم، واسه همین خط نمی زدم. خلاصه که بودیم، عاشق بودیم، بی‌کله هم بودیم. اونموقع همین کافی بود که حال کنی. الانم شاید کافیه ها، چه میدونم... خیلی مثبت بودم، یعنی بقیه فکر میکردن نیستما. نمره انضباطم میشد دوازده، پونزده. به ناظمه میگفتم مگه قتل یا زِنا کردم آخه ، تو خونه هم همین بود همش مامانم فکر میکرد خیلی نا خلفم. یه بار پشت در اتاقم هی در میزد منم میز تحریرمو گذاشته بودم پشت در. توی واک منم کاست هنگامه افتخاری رو گذاشته بودم و حال میکردم، مامانم هی میگفت چیکار میکنی که در رو بستی! قتل می کنم، آخه چیکار میکنه دختر پونزده ساله، البته میتونه کاری بکنه منتها من خیلی مثبت بودم. از مدرسه پیاده میومدم خونه که اونموقع خیلی خلاف بود. توی راه صد جور آدامس میخریدیم که سر هر زنگ یکیشو بجویم حال کنیم. از تلفن عمومی یا مزاحمی یا غیر مزاحمی زنگ میزدم به اونی که عاشقش بودم، در هر حال میدونست منم. آخه اوموقع مرسوم بود این کارا. ده پونزده سال پیش بودا ولی ولله با دوزاری زنگ میزدم. بعضی تلفنا دوزاریای زمان شاه رو نمیخوند ولی اکثرا اگه چند بار مینداختی از رو می رفتن. خلاصه که آره خلافم بالا بود. پیاده روی و آدامس و تلفن و آهان کتاب و کس شعر البته مقادیر زیادی هم به خودکشی فکر میکردم که اینم تقصیر بقیه و این جامعه لعنتی بود که مبرهنه فکرم به جایی قد نداده و هنوز در خدمتشونم. البته من سرعت کتاب خوندنم خیلی پایین بود واسه همین هم مامانم منو گذاشت تند خوانی نصرت ولی بازم خیلی افاقه نکرد. دیگه از خلافام اینکه ورزشم میکردم و آهنگم بود و سازم میزدم و کلاسای متعدد هم همیشه می رفتم. صد تا کلاس تابستون و زمستون. خودمم ولی فکر می کردم خیلی خلافم. عاشق یکی هم بودم که هنوز هستم. دیگه از این مثبت تر؟ با دوست پسرم توی یکی از همین کلاسا آشنا شدم. هفته‌ای یکی دو بار جایی قرار داشتیم که اون شاید حالا خلاف بود. داشتم اینو میگفتم اولش که قدیم ندیما فلان ... خلاصه که می نوشتی معلوم نمیشد کی نوشته. یا بازم لا اقل ما اونجوری بودیم. الانم بی نشونم. یه حس خوبیه که اگه کسی حال میکنه که میکنه اگه نه هم نه. بدون دونستن اسم و داشتن تصویرت و جنسیتت. اصلا هیچوقت به جنسیت اعتقاد نداشتم. حالا بعضی وقتها دیدی میگی که به جنسیت اعتقاد ندارم میگن اِاااا پس پن سکشوالی، یا میگی به دین اعتقاد ندارم میگن اِ پس ایثیستی ... بابا ول کنین دیگه، شما چی دکتر هستین که باید تشخیص بدین کی چی چی ایسته.  من به دین اعتقاد ندارم، به ماورالطبیعه اعتقاد دارم اصلا مگه اونی که گفتم چشه که میخوای سریع گروه بندیمون کنی. ای بابا... ، . خلاصه که هر چی بودم الان خیلی خسته م. خیلی داغونم. برم این تلفن رو یکاریش کنم که کُنهمو گایید 

No comments: