Friday, May 27, 2011

آخرین جایی که توی ایران کار می کردم یه شرکت مزخرفی بود. توش کسی اسم کوچیکم رو صدا نمی کرد، بهم میگفتن خانم مهندس، اولاش بدم میومد، ولی کم کم که از اونا خیلی بدم اومد، دیگه دوست داشتم. یه پسره همکارم بود که خیلی دلم براش میسوخت، اوضاش خیلی داغون بود، هیچی هم بلد نبود، حقوقشم از نصف من کمتر بود. حقوقم به نسبت خوب بود اونموقع آخه، هفتصد دستم میومد. دو سه سال پیش. البته که همش میرفت واسه اجاره ولی خب همون دو سه روزی که دستم بود خیلی کیف داشت. حالا پسره رو میگفتم. کلی بهش چیز میز یاد دادم، هیچ نرم افزاری بلد نبود بهش هر چی میتونستم یاد دادم. به همدیگه هم میگفتیم مهندس اسم کوچیک همم نمیدونستیم. صبح تا شب یه اتاق کوچیک بود که رییسمونم نبود. من همش هدفون تو گوشم بود ولی خب بعضی وقتها آدم دیگه کم میاورد، میشستیم با هم گپ می زدیم و یه خنده ای هم می کردیم. یا اینکه اون هی سوالاشو از من می پرسید و میگفت به این مسلط بشم، میرم یه جا دیگه میگم چارصد کمتر نمیگیرم، خیلی گناه داشت، بعد شرکت میرفت تو آژانس کار میکرد. همیشه داغون بود، بعضی وقتها نشسته چرت میزد، معتادم نبود فقط میگفت دیشب تا کی مسافر داشتم ... شرکتمون خیلی مزخرف بود، اولش که من رفته بودم یه دختر چادریه باهام دعواش شد رفتم به رییسم گفتم که این بیاد از من معذرت بخواد وگر نه من دیگه نمیام، دختره اومد مثلا معذرت بخواد دوباره لجش گرفت شروع کرد چرت و پرت گفتن، منم از شرکت رفتم گفتم تا این روانی هست من دیگه نمیام، بعد زنگ زدن معذرت خواهی، گفتن دختره رو اخراج کردیم، منم گفتم من راضی نبودم، فقط میخواستم معذرت خواهی کنه، یه جورایی ولی راضی بودما. خلاصه که تا یه مدتی همه ازم حساب میبردن تو شرکت. بعد از یه مدتی تصمیم گرفتم با همه مهربون باشم واینا، ساعتای ناهار هدفونم رو از گوشم در میاوردم و با بقیه معاشرت می کردم
بخش ما با بخشای دیگه مشکل داشت کلاً. رییسمون هیچوقت نمیومد و وقتی میومد بوی علف میداد. هی خلاصه هم با اون دعواشون میشد هم روشون به ما باز. صُبا من که می رفتم در اتاقو پشت خودم میبستم، یکی هی میومد یه سوال الکی میپرسید و در رو باز میذاشت من  پا میشدم در رو میبستم. آخه از بچگی یه حساسیت بدی روی در دارم، از در باز متنفرم. خلاصه که هی اینکار تکرار میشد، یه بار من یه بار اون پسره همکارم در رو می بستیم. بعدشم بهشون میخندیدم که چقدر ابلهن و چرا اینکار رو هی میکنن. به رییسمم گفته بودم، گفته بود بیخود میکنن، شما اونقدر ببندین تا از رو برن. حالا من اونقدر قیافه م داغون بود بدون آرایش با موهای از ته زده، عین یک پسر با روسری و مانتو. دلم به همون در بسته و موزیک و کارهام خوش بود. این پسره هم هی مزاحم میشد و سوال میکرد ولی اصلا عصبانی نمیشدم ازش، بعد سوالاش یه گپی هم میزدیم. پسره یه نامزد داشت که خیلی هم حرفشون میشد، من همه ش بهش میگفتم که خب حالا چی میشه ال کنی و بل نکنی ... ، خلاصه که صمیمی شده بودیم و من که اینقد افغانیم کلی باهاش حرف میزدم. یه روز داشتم براش یه چیزی میریختم رو کول دیسک تلفنش زنگ زد من هم مسلماً حرفم رو قطع کردم و هدفونمو کردم تو گوشم. یه ربع بعدش حواسم نبود داره تلفن حرف میزنه زدم بهش کول دیسک رو دادم، پرید هوا منم گفتم اوخ ببخشید. تلفنش که تموم شد دوباره منو صدا کرد گفت ببخشینا خانوم مهندس حالا هنوزم اسم کوچیک همو نمی دونستیم، منم برگشتم، گفت داشت سوتی میشدا، فکر میکنه اینجا دو تا همکار مرد دارم! شروع کرد پشت سر دختره حرف فلان و بهمان و ... من هم از عصبانیت لال نگاش میکردم سرمو تکون میدادم. بغضم گرفته بود نمیخواستم بشینم وسط شرکت گریه، نمی تونستمم حرف بزنم. فرداش که یکی اومد پا شد درو ببنده گفتم بذا باز باشه







No comments: