Monday, November 14, 2011

هفتاد و هشت روز پیش اینو رو موبایلم نوشته بودم: "لذتهايى كه از خودت ميگيرى، خواه توى لذت بردن از شنيدن يه حرف ساده، يه لبخند كوچيك، يه نگاه ممتد، خواه توى لمس خودت، تير كشيدن پشت كمرت، عوض كردن فكرت... گويى نطفه لذت رو ميكشى، عقيم ميكنى، كم كم غريبه ميشى با خودت و بدنت، لذت ببر ازين اتفاقها، اونقدر هم كوچك نيستن"ا

الآن همه چیز فرق کرده، وقتایی که توی خونه‌مم تنها هستم بیشتر، ساعت‌ها برام معنی‌ای نداره باز، سرم توی درسمه. خارج ازون ساعات لذت می‌برم "گاهن" از حرفهای ساده، نگاههای ممتد بعضاً کوتاه و بلند، شاید بعضی وقتها به فانتزی‌هام فکر کنم، بعضی وقتها با تعجب می‌بینم این‌بار هیچ فانتزی‌ای نداشتم و باز خوب بود. هنوز ولی بعضی نطفه‌ها رو می‌کشم، وقتی پیش غریبه‌ای پایین رو نگاه می‌کنم، سرم رو برمی‌گردونم، وقتی میرم و از موقعیتی فرار می‌کنم، وقتی ساعت سه شب مستم و می‌دونم که یک تماس آشنا می‌تونه به چیز دیگه‌ای ختم شه و خودم رو به خواب می‌زنم. بعضی نطفه‌ها رو می‌کشم و لذت نمی‌برم تا نشن اتفاق‌های کوچک، جایی برای این خاطرات کوچک ندارم. نگاه‌های ممتد رو دوست دارم هنوز، نگاه ممتد مطمئن، نه کوتاه، نه مست، نه گذرا، نگاه ممتد پایا، صبر می‌کنم برای این نگاه‌ها، صبر می‌کنم تا مطمئن باشم که فقط یک اتفاق نبوده، نمی‌ذارم یک اتفاق باشن. با بدنم غریبه نیستم دیگه، نمی‌خوام هم غریبی کنم هیچوقت، گوش میدم و لذت می‌برم از ریتم دستم. گوش می‌کنم به صدای بلند تیر کشیدن پشت کمرم سر اجرای زنده‌ی موزیک روی یک فیلم صامت. شاید بترسم گاهن، اشکم رو روی کاغذ مچاله شده‌ی توی دستم سُر می‌دم، فین فین نمی‌کنم، نمی‌ذارم ترسم رو ببینه کسی. لذت می‌برم از اتفاقهای ساده و می‌دونم که اونقدر هم کوچیک نیستن، نمی‌خــــوام که کوچیک باشن

 توی مترو، زیرِ زمین ازون لحظه‌های تنهاییه که پیداش نمی‌کنی بالای زمین گاهن. وقتی کتابم توی دستمه، هدفون توی گوشمه، وقتی دیرم نیست و می‌خوام بمونم توی اون لحظه، توی اون لحظه‌هایی که خارج از قوانین بالای زمین هستن. اگه خواستم بخندم، اگه خواستم گریه کنم، اگه خواستم از بارِ نگاه و نفس تند یک غریبه‌ی آشنا کنارم لذت ببرم. اگه خواستم خودم یک باره نگاه کنم، زنی رو آروم کنم که نوزاد شاید یک ماهه‌ش بغلشه و می‌فهمم که معلول ذهنیه، سرش رو چسبونده به شیشه، اشکش بی‌امان میاد و بچه رو تو بغلش محکم فشار می‌ده، انگار جایی هم نره، ساک یا کیفی هم دستش نیست، انگار به این زیر و تنهاییش پناه آورده باشه. با اینکه هیچوقت کسی رو نگاه نمی‌کنم ولی این رو نگاه می‌کنم، خودش رو نه، بچه‌ش رو. به روی خودم نمیارم که مامانه رو دیدم، به روی خودم نمیارم که فهمیدم، همون نگاه تکراری‌ای که به تمام بچه‌ها می‌شه رو تقلید می‌کنم، برای این ولی تکراری نیست شاید، مامانش می‌بینه و شروع می‌کنه به شیرین کاری با بچه‌ش برای جلب توجه من، منی که اشکش رو ندیدم، بازی می‌کنن و من می‌خندم و نگاه بچه می‌کنم، ایستگاهم رو رد می‌کنم، مادره شروع می‌کنه به خندیدن و من رو نگاه می‌کنه، این‌بار واضح نگاهش می‌کنم، هنوز راه اشک رو دو طرف صورتشه، می‌خندیم و من بلند می‌شم. سرش رو می‌اندازه پایین، می‌خنده و به بازیش ادامه می‌ده. خودم پیاده می‌شم و میرم اونور متروی بعدی رو می‌گیرم، این‌بار منم که سرم رو می‌چسبونم به شیشه، چشمامو می‌بندم و گریه می‌کنم

Tuesday, September 20, 2011

یکی نگاه یه سگ بود روز آخر. خواهرم یه سگ داشت برای یک هفته، تمام زندگیمون شده بود. صبح تا شب تنها بود توی خونه و داشت اذیت می‌شد، چند بار از سر کار برگشته بود دیده بود داشته ناله و گریه می‌کرده. نگه داشتنش خودخواهی بود و اون رو نابود می‌کرد. اونقدر قشنگ بود که هر کی یک ثانیه می‌دید عاشقش می‌شد، خواهرم هم همین‌جوری عاشقش شده بود و گرفته بودش، خودم هم. اندازه‌ی کف دست بود و وقتی تو پارک می‌دوید، بین ارتفاع کوتاه چمنا گم می‌شد.  روز آخر که می‌خواستن ببرنش همه‌مون گریه می‌کردیم، ترسیده بود، فهمیده بود که یه اتفاقی افتاده ، میومد دستت رو لیس می‌زد، نگاهت رو که بر می‌گردوندی باز ملتمسانه نگاه می‌کرد، قطع نمی‌کرد، انگار بگه فقط ناامید نشو ازم

یکی نگاه زنه بود توی مالهالند درایو، آخرای فیلم، وقتی کنار کارگردانه نشسته بود و به دوستش نگاه می‌کرد. فکر می‌کنم شیرین بود، فکر می‌کنم که با عشق بود، فکر می‌کنم بدون نفرت، فکر می‌کنم ترسیده بود، فکر می‌کنم نمی‌تونست قطع شه، فکر می‌کنم تنهایی تو بعد دیگه‌ای از زمان و مکان بود، فکر می‌کنم که حتی گفت بلند

یکی هم نگاه اونطرف میز بود که برنمی‌داشت ازش، نگاه داغونش با لرزش چشمها و اندامای دیگه‌ش، که باز تنها توی مکان یا زمان دیگه‌ای بود، فکر می‌کنم ترسیده بود، مصمّم هم نبود، تاثیر می‌گرفت از دزدیدن یک لحظه‌ی نگاهِ مقابل. خسته‌، با "عشق و نکبت*"ا


.......................................................................
ا* توی یکی از داستانهای مجموعه "نه داستان" جی.دی.سلینجر، وقتی از دختره میپرسه چجور داستانایی دوست داری، جواب میده داستانهای با عشق و نکبت. اسم داستانش هست "تقدیم به ازمه، با عشق و نکبت"ا

Tuesday, September 13, 2011

 تعاریف آدما از مسائل فرق می‌کنه و همین حتی گاهی باعث برقراری ارتباط می‌شه. با قبول نسبی بودن معیارها، هنوز فصل مشترک این تعاریفه که می‌تونه به هم نزدیکمون کنه یا دور. اینکه اون تعاریف بتونن همدیگه رو نقض نکنن و کنار هم در آرامش باشیم، بدون گذشتن از معیارهامون

ساعت نزدیک سه شب بود، ایران بودیم، ساعت یازده از شرکت در اومده بودم و خودم رو رسونده بودم به دوستامون، تا 1 بیرون بودیم و بعد با دو تا از دوستامون اومدیم خونه‌ی ما فیلم ببینیم. یادم نیس چی شد که دختره گفت شبا خواب می‌بینم که این بهم خیانت  کرده، بیدار می‌شم و می‌زنم زیر گریه. پرسیدم ینی چی خیانت، گفت چیت، با کسی رفته! پسره خندید و گفت وقتی کنارمی من چجور چیت  کنم آخه. گفتم که اون‌رو خیانت نمی‌بینم ولی جوابت و اینکه نمی‌تونی آرومش کنی، اونه که این احساس رو میاره، احساس ترسه، عدم آرامش و اطمینانه، ترس از تموم شدن. با توجه به اینکه رابطه‌شون با هم بر اساس "خیانت" پسره شروع شده بود به کسی که من هم می‌شناختم، صحبت بیشتر معذب و عصبانیم می‌کرد. یکی دو هفته بود شارت داشتم و هر شب تا نصفه شب شرکت بودم و خونه که میومدم یه دوش می‌گرفتم و یه چرتی می‌زدم و برمی‌گشتم شرکت. زیاد با هم نبودیم ولی نزدیک‌ترین روزامون به هم بود. حتی وقت نمی‌کردم بعداٌ ازش بپرسم، زدم بهش گفتم می‌دونی که من مسئله‌ای ندارم با کسی بری، بغلم کرد و گفت آره دیوونه. پسره خندید و گفت خوش به حالتون، بعد رو به دوستش گفت یاد بگیر

توی دوستا و آشناها خیلی از رابطه‌مون تعریف می‌کردن، قابل درک نبود کسایی که متفاوت برخورد می‌کردن و ناراضی بودن و ما رو مثال می‌زدن و می‌گفتن مال شما فرق داره. یکی که حتی خیلی نمی‌شناختمش امسال که دیدمش گفتم چی شد ازدواج کردین، گفت بین ما شما مثال بودین همیشه، با تعجب نگاش کردم ، مثل قدیم نبودیم اونقدر، ولی برای خودمم اون روزا مثال زدنی بود، تمام چیزی بود که از یه رابطه می‌خواستم، ولی تعجب می‌کردم از کسایی که اون آزادی‌ها رو به هم نمی‌دادن و ازش یاد می‌کردن. جواب این دوستمونم یکی ازون حالتایی بود که درک نمی‌کردم و به شک می‌نداخت حسمو از درک مردم از رابطه‌مون، آزاد و عاشق بودیم،  فرق داشت ولی تعاریفمون، خیانتی در کار نبود

چند روز پیش صبح زود از خواب پریدم، زدم زیر گریه، شبش با یه دوستی قهر کرده بودم و خواب دیده بودم که آینده‌ست و توی یه جمعی‌ام یکی صدام می‌کنه میگه اینکه این نوشته برات ینی چی، میخوندم و می‌خندیدم، یادم نیست چی بود ولی آروم بودم و از حضور تمام کسایی که پیشم بودن خوشحال بودم، و از حضور اون هر چند از دور. اونقدر تصویر خوابم رو دوست داشتم که می‌خواستم با تک‌تک جزئیاتش اتفاق بیفته تو آینده و بی‌اختیار گریه می‌کردم. شاید من قهر کرده بودم و گفته بودم بریم ولی اون رفته بود، باید هم می‌رفت انگار ولی این مهم نبود، مهم این بود که رفته بود. مطمئن بودم از رفتنش، به نبودنش ولی فکر نکرده بودم و حالا غیبتش سخت شده بود

از صدای گریه‌م بیدار شد، بدون اینکه چیزی بگه یا بگه که "گفته بودم"، بغلم کرد ، محکم فشارم داد و ناز می‌کرد و من گریه می‌کردم. هر وقت نظرش رو راجع به طرف پرسیده بودم گفته بود دلت رو نشکونه، این حرفش برام خیلی معنی داشت، می‌دونستم که تو یه مسیریم و این بهم آرامش میده همیشه. یادم نیست که کی آروم شدم ولی وقتی آروم شدم گفتم می‌دونی که دوست دارم، گفت آره، گفتم می‌دونی که هیچوقت دلت رو نمی‌شکونم، مکث کرد چشاش برق زد گفت آره، می‌خواستم بپرسم ازت، می‌ترسیدم، می‌شناسمت ولی. گفتم چرا اینقدر از ترک شدن ترسیده‌م، گفت شاید چون من اونموقع رفته بودم، ولی گمشده بودم، تعریف نشده بودم، کی می‌تونه دلت رو بشکونه آخه. بوسم کرد محکم فشارم داد و پرید صبحانه درست کنه، خندیدم، برگشت گفت می‌دونی که دلت رو هیچوقت نمی‌شکونم، گفتم می‌خواستم بپرسم ولی می‌شناسمت

تعهّد رو هر کس جوری معنی می‌کنه و بعضاً اونایی که سخت‌ترین معانی رو براش متصور می‌شن کمترین تعهد رو دارن. برای من توی حقانیته، توی ایستایی و پایداریش، توی اون اطمینان دو طرفه، اطمینان به راستی‌ش، به پذیرفتن و دوست داشتنِ متقابلِ "خود"ی که برای بودنش فکر نمی‌کنی، نمی‌ترسی، تلاشی نمی‌کنی، فقط هستی. نمی‌تونم قول بدم که همیشه عاشق باشم، یا با کسی باشم، می‌دونم که متعهدم به دوستی‌هام و تو که نزدیک‌ترینشونی. پای هیچ ورقی رو هم امضا نمی‌کنم، قول هم نمی‌دم حتّی، فقط هستم


Friday, September 2, 2011

تمام لباسام رو هم جمع شده روی میز و تخت و صندلی، جورابام کف اتاقه، میزتحریرم دیگه جای یه کاغذ هم نداره، میزتوالت نامرتبه همه‌چیز به‌هم ریخته، فکر کنم هر شب صدات کردم بیای پیشم، هر روز صبح هم وقتی بیدار شدم محکم بهت چسبیده بودم، هنوز ولی تو هوشیاری بدنم پذیرات نیست. هیچ احساس بدی هم نداشتم، از اینکه به خودم اجازه بدم لذت ببرم
چشمات که تو این عکس غمگینه اون‌شب غم نداشت، چشمای من داشت، من می‌گفتم داریم دور می‌شیم و تو با بی‌تفاوتی می‌گفتی نه. من سعی کردم و می‌کنم که نگهت دارم، تو گفتی که چیزی نشده. غم چشماتو می‌شناسم و دیده‌م، این نیست، این بی‌تفاوتیه، دوریه. تو این چند وقت زیاد نگاه غمگینت رو دیدم و هر بار هم مردم. امروز ولی رفتم شالامونو بذارم تو اتاق، طبقه‌ی خالیتو تو کمد دیدم، نشستم لبه‌ی تخت، یادم نبود که تو این اتاق دیگه چیزی از تو نیست، نمی‌تونه تو این اتاق چیزی از تو نباشه

Sunday, August 28, 2011

براى تشخيص خواب‌ها و مجازیها از واقعيات توى تكاپوام و گاهن خودم رو رها ميكنم و فكر نمی‌كنم به اين مرز و شايد حتى توى رويا زندگى ميكنم پر از لحظه‌هايى كه اتفاق نيفتاده ولى خاطره و تصوير شده برام، و لحظه‌هایی که ترجیح می‌دم جزو مجازیها باشن. ولى با وجود تمام نانوشته‌ها و با اينكه مست بودم و خيلى چيزى يادم نيست اينو يادمه كه وقتى چشام بسته بود و كفشامو در آورده بودم و ديوانه وار می‌چرخيدم و ميپريدم، يه لحظه چشام رو باز كردم و اون بين ديدمت كه داری گوشه‌ى لباسمو بوس ميكنى. اون لحظه واقعی بود و براى تصورش حتى پلكامو نمی‌بندم، جلوى چشامى 

Thursday, August 18, 2011


اوليش اين بود كه تو ماشين بوديم پنجره باز بود گف احساس پيرى دارم، داد زدم گفتم احساس كيرى؟ 
دوميش اين بود كه تو تخت بوديم قبل خواب گفتم خيلى درس دارم، گف از چى ترس دارى عزيزم
سوميشو گفتم وقتى اتفاق بيفته اينو پست ميكنم، ديشب اتفاق افتاد، گفتم يادت باشه سوميش بود، الان هر چى فك ميكنم يادم نيس، پير شديم رف

Monday, August 15, 2011

سوال زياد ميكنم، اين گیر داده ميگه شازده كوچولو بس سوال ميكنم، ميگه از قیافه خنگت معلومه هنوز سوال دارى. الان چن وخته يه سوال دیگه برام پيش میاد همه‌ش،      تو سوالى ندارى ینی؟

Friday, August 12, 2011

كلى فكر براى شب داشتيم، گفتم بريم خونه لباسمو عوض كنم برم دسشويى بعد بريم بيرون، سرم گرم بود يكم، رسيديم خونه شلوارمو كه در آوردم گفتم دوس دارم اين فيلمه رو ها ولی دوسم داشتم بخوابم، گف بخوابيم پس منم الان فقط ميخوام بخوابم. لباس خوابشو پوشيدم و نفهميدم چند ثانيه بعد بغلش خوابم برد. سه ساعت بعدش بيدار شدم، هر كارى كردم كه طبيعى بيدار شه نشد، آخرش كلافه زدم بش گفتم بيدار شو نازم كن، چند بار صداش كردم، بيدار كه شد و ناز می‌کرد گفتم برام شازده كوچولو ميخونى، گوگلش كردنمو گوشيمو دادم دستش. تا وسطاش خوند گفتم برا امشب بسّه، گوشيمو گرفتم يجاش رو دوباره بخونم ديدم خوابش برد دوباره، زدم بش گفتم مراقب قلبم باش، همونطورى چشم بسته دستشو گذاشت سمت راستم، گف اينجورى خوبه؟ ميخنديدم گفتم عاليه عشقم، قلبم اومد اینور، مراقبه واقن

Thursday, August 11, 2011

لحظه‌ای که بیرون آب صداها رو می‌شنوی و لحظه‌ای که زیر آب صداها محو می‌شه و زمـــزمـــــــه‌ی آبــــــ  ــــــــــــــ و لحظه‌ای که به دنیای بیرون آب "می‌ری" و باز اون لـــحظه کــه بـــه زیــــــــر آبـــــــ  "بــــرمی‌گــــردی" و گـــــــذران آرام ثـــــانیـــــه‌هــــــــا  ــــــــــــــــــــ  و اینبار فقط میای بیرون که نفس بگیری و صدای خنده‌ی بچه‌هاس و اعوجاج گنگ بقیه‌ی صداهای ناآشنا همراه با نفس های تند تو که به  یه نفس عمیق ختم میشه و بعــــد زیـــــــــر آبــــــــــ صـــــــدای تشــــدیـــــــد شــــــــده‌ی ضـــــربــــــان قــــــلبــــت و صــــــدایی  کــه شـــــایــد آشــــناس چون همـــــون صـــدایــــیه کـــه قبــــل از تولـــــــــد با دســــت و پــــــای جمــــع شــــــده بــــــه زمـــــــزمـــــــه‌ی ممـــــــــتــــدش گـــــــوش میــــکردی و گــــه‌گـــــــاه صــــــداهـــــــای نــــــاآشــــــنــــــا رو از پــــــســـــــش میشـــــــنیــــــدی،ـــــــــــــــــــــــ یا شاید صــــــدایـــــــــــی کــــــــه بــــــــاز خـــــــواهـــــی شـــــــنـــیــــد لحــــظــــــــــه‌ی مــــــرگــــــــ

Sunday, August 7, 2011

يه شبم ميخواى بخوابى دلت نمياد نگاتو از روش بر دارى، صب كه بيدار ميشى ميبينى خوابه دس رو مژه هاش ميكشى، بعد هى سرشو تكون ميده كه نكن، بعد با گوشاش بازى ميكنى، بعد دوباره سرشو تكون ميده که نکن، فقط منتظرى بيدار شه كه بيشتر فشارش بدى...دوباره عاشق شدى ديوانه

Friday, August 5, 2011

می‌خواستم پا کامپیوتر بمونم نشد، میدونستم پاشم گریه می‌کنم. درش رو بستم اومدم پیشش گفتم می‌شه بغلت گریه کنم، بغلم کرد مسلّماً. گفتم خودخواهم؟ گف کی نیس. گفتم نکنه همه چی رو واسه خودخواهی‌م میخوام. گف این چیز بدی نیس، بد به حال اونایی که نمی‌خوای... بعد مدتها دیدم داره گریه می‌کنه، مهم نیس چشمای خودم چقد خیس باشه، اشکای اینو نمی‌تونم ببینم، مُردم. گفت دیوونه من عاشقتم. می‌بینم تقلاشو برای خوشحال کردنم، می‌بینم همه خوبیاشو، یک ثانیه بدون اون می‌میرم، نزدیک‌ترین و راحت‌ترینه به جزءجزء وجودم، انگار یه چیزی کمه. عشق برام توهّمه، شیرین‌ترین توهم دنیا، توهمی که میخوای دچارش باشی، انگار این اوهام کم شده، برای جفتمون، واقعی‌تر شدیم، سختیهای زندگی به واقعیت نزدیکمون کردن و این داره منو می‌کشه، چسبیدم بش جنین‌وار، اشکم میریخت و چشامو بستم

 رسیدم به ترنج، زدم بش گفتم عر زدن اینه، جفتی گفتیم عــــاخ، شایدم اون فقط گف آخ. کنار هم ورزش می‌کنیم. باشگاه خودمون که می‌رفتیم اوّلاش سعی می‌کردیم یه کانال رو نیگا کنیم بعد بیخیال شدیم هر کی کار خودشو می‌کرد. من آهنگ گوش می‌دم اون نه، پس یه حال رو نداریم معمولاً. این هتله یه جیم کوچیک داره با یه استخر کوچیک، بینشون شیشه‌س. فکر کنم توی جیم فقط ما بودیم با دو نفر دورتر از ما و توی استخر یه دختر و پسره. می‌دویدم، چشام پر اشک بود، حال اون بهتر بود یه فیلمی رو دنبال می‌کرد. چشامو هی می‌بستم کنار رودخونه‌مون می‌دویدم، اونجا هم چشامو می‌بندم میرم کنار دریا، خیلی کسی هم نیس، تک و توک آدم نشستن، گرمه و با قدمای بلند می‌دوم، اونجا هم چشامو می‌بندم ... ء

دختره نیگام می‌کرد، معذب بودم که گریه کنم، صدای آهنگو بلندتر کردم تا ازونجا دورتر شم، بازم چشامو باز می‌کردم دختره نیگا می‌کرد، نگاش کردم سرش رو برگردوند شنا کرد رفت، پسره رو دیدم، مثل دیوانه‌ها دنبال دختره می‌رفت و نگاش می‌کرد، سرش بیرون آب بود و چشمش رو ازش بر نمی‌داشت، چند تا طول نیگاش کردم همین‌طوری می‌رفت گاهن یکم عقب‌تر، حتی ندید دارم نگاش می‌کنم، گیج و دیوانه یه جاهایی رو تو آب راه می‌رفت. زدم بهش گفتم نگاهشو ببین، عاشق دختره‌س. چشـامو دوبـاره بسـتم


Monday, August 1, 2011

صد بار با صدای ناراحت جایی زنگ زدم طرف سر شام بوده گفته بت زنگ می‌زنم. صد بار هم سر شام بودم کسی زنگ زده یواش چنگالم رو گذاشتم و باش حرف زدم. این درکم می‌کنه، میگه خوشم میاد از اهمیتی که به همه چی میدی. ولی دارم پیر می‌شم روز به روز. قیافه‌م نه، هنوز باید آی دی نشون بدم برای گرفتن درینک. ولی خودم چرا. یکی نصیحتم می‌کنه که به دیگران خیلی اهمیت نده و من که دهنم توی ذهنم بــــــاز مونده، فقط توضیح می‌دم که هر کس یجوره. چند سال پیش کافه رو به هم می‌ریختم برای این حرف ولی الان با دهن باز توی ذهنم، با لبخند روی لبم، این نصیحت‌ها رو می‌شنوم و آروم توی ذهنم آهنگی میذارم و سرم رو تکون می‌دم


همه چیز رو در نهایت زیبایی می‌خوام وگر نه برام اهمیتی نداره. دوستی رو، عشق رو، سکس رو، موسیقی رو، رقص رو، تنهایی رو، مستی رو، اشک رو. با شنیدن یه آهنگ دوست دارم دیوانه شم، ازش ارضا شم و حتی بعد قطع کنم، دراز بکشم و به یاد اون لحظه پام رو تکون بدم، اونقدر تکون بدم تا آروم شم. معمولا خجالت باید کشید از این دیوونه بازیا، ولی این اونقدر درک میکنه که تو اون لحظه حتی اگه به کامل ترین شکل ممکن بغل هم باشیم میفهمه که باید تنهام بذاره، با نگاهش، با آرامشش، با بستن چشماش. همونطور که بغلشم. بعد من خجالت نمی‌کشم. برای یک آهنگ فقط گریه میکنم و شاید حتی ساعتها بعدش در سکوت خودم رو تکون میدم. مثل تکون دادن مامانا برای آروم کردن بچه

آدم عاشقی‌ام، دروغه که تو هر سنی دوست داشتن عوض میشه شکلش و قشنگیه خودش رو داره، نـــــع، تو تمام سنین یجوره. این خودشه که عوض می‌شه و دروغیه که به خودمون میگیم برای پوشوندن اون دوست نداشتنِ رغت انگیز. فکر می‌کردم که می‌تونم عاشق خیلیا باشم و عاشق نگرشون دارم. یکیشون همین مامانم. سعی‌ام رو می‌کردم/گاهن می‌کنم. سختی کم نکشیدم، خود مهاجرت شاید سختترین کار دنیاس و من سه بار تا این سنم مهاجرت کردم از ایران به ایران از ایران. هر سه بار هم سخت بود و یکی از اون‌یکی سخت‌تر. قدیم دلم خیلی برای مامانم تنگ می‌شد. خودم رو نمی‌دیدم و فقط اون برام مهم بود، که اذیت نشه، که تنها نشه. چند وقته که فهمیدم کمتر برام مهمه این چیزا. کم آوردم شاید، بس که سعی کردم حرفی پیدا کنم که با هم بزنیم، موزیکی که با هم گوش بدیم، لذتی که با هم ببریم. بعضی وقتا از بودن پیشش فقط پامو تکون میدم، نه از لذت، اون حسی که داره میکشتت ولی موندی چرا نمیشه، مثل وقتی که ارضا نمی‌شی. آروم کنارم میشینه و سیگار میکشم و حرفی نداریم برای زدن، اون لپتاپش رو پاشه و اگه نگاهمون به هم بیفته لبخند تلخی به هم می‌زنیم وتقلّا می‌کنیم برای باز کردن سر صحبت. فهمیده‌م که زیادی برای اینکار سعی کردم و این سردیِ اون من رو سردتر میکنه و اون با خونسردی تمام از راهی که انتخاب کرده حرف می‌زنه. آدم عاشقی هستم ولی به زور نع، یجا کم میارم یهو


فرودگاه برام تلخه، یکی از تلخ‌ترینها. اینبار موقع رفتن به فرودگاه بی‌تفاوت‌تر بودم، موقع خداحافظی گریه‌م نگرفت خیلی و بعد از رفتنشون بیرون رفتم و خندیدم. دلم از درد میسوزه ولی دلتنگیم کمتر شده. دیگه توان اونهمه جنگیدن رو ندارم. دیگه خودم رو گول نمی‌زنم. بابام پیره، پیر بود از اول و همه‌مون رو پیر کرد. مامانم داره پیر می‌شه. ازش باید خواهش کنم که توی بحثها با دقت گوش بده و فرار نکنه از فهمیدن و تمرکز کنه. ازش باید خواهش کنم که جایی زنگ میزنه غمگین حرف نزنه. با بی‌رحمی باید بهش بگم که مامان من از این سن به بعد اگر کسی آروم راه بره، بعدش باید بشینه، اگه ناله کنه این روش میمونه، اگه غمگین باشه میمیره، با بی‌رحمی تمام اینا رو باید بهش بگم چون نمیفهمه که چطور آروم آدم تموم می‌شه. خودم ولی، هنوز می‌خوام عاشق باشم و زیر نم بارون بدوم و عرق بریزم و نفهمم که نم هواست یا عرق من که تمام پاها و سینه‌م رو خیس کرده و بطری آب رو روی سرم بریزم و از نگاه مهربون و ممتد غریبه‌ای سرخ شم...خودم ولی خسته‌ام، شاید زودتر تموم شم



Saturday, July 16, 2011

سیزده ساله که با هم دوستیم، یازده سالشو با هم دوستِ دوست بودیم. امسال اول جولای کارش رو عوض کرد، من کارم بیخوده، از خونه کار طراحی می‌کنم، از پاییز می‌رم دوباره دانشگاه. دیگه نمی‌تونم کار کنم. کارش رو عوض کرد، حقوقش نزدیک سه برابر شد، محل کار جدیدش یه ساعت دورتره، جمعاٌ روزی دو ساعت کمتر با همیم،خسته‌س، منم روزی دو ساعت بیشتر پا کامپیوترم، خسته‌تر

همون موقع که کارش عوض شد مامان اینا اومدن پیشمون، دیدنشون با هم من رو میگاد، شنیدن سکوتشون، هر بار که می‌شنومش یه سیگار روشن می‌کنم. با هر وعده غذام مشروب میخورم، یه‌کاری می‌کنم که خلاصه نباشم تو این دنیا. کارهام زیاده و عقم می‌‌گیره از کارام، باس دانشگامو انتخاب کنم، حواصم هم سر جاش نیس. هر شب همو بغل می‌کنیم بش می‌گم نمی‌تونم اینجوری بشم، عاشق نباشم. بوسم می‌کنه می‌گه می‌دونم

هر شب بغل هم فیلم می‌دیدیم، مبلمون عمود به تلویزیون بود، پاهاش رو باز می‌کرد، منو بین پاهاش می‌نشوند و سرش رو کنار گوشام می‌ذاش، تمام طول فیلم رو مست بودم، گوش و گردنم نقطه ضعفمه. واس اومدن مامانم مبل رو چرخوندیم، هر شب کنار هم میشینیم و فیلم می‌بینیم، سر صحنه‌ها هیچ دستی رو روی بدنم حس نمی‌کنم، تو گوشام نفس نمی‌کشه، وقتی چشام خیس می‌شه گردنم خیس نمی‌شه. بازومو ناز می‌کنه و میبینم احساسی ندارم

ده روز بود کاندوم نداشتیم و کلاً حس و حال این کارام نبود، دو بار که بود هم من ارضا نشدم و با طپش قلب موندم. بهش گفتم دور نشیم از هم

یه هفته‌س سرم خیلی شولوغه، کارام رو باس تموم کنم، دانشگامو انتخاب کنم، درس بخونم چیزایی که تو این دو سال اصلا رشته‌م رو ازین رو به اون رو کرده. زیاد سیگار می‌کشم، زیاد مست می‌کنم، زیاد چَت می‌کنم و کلاً دوریم از هم. پریود بودم و واس این روزام برنامه داره هر ماه، گفت فیلم کمدی؟ گفتم نه، تلخ. تلخ نبود خیلی، شراب ریختیم، یکم خندیدیم، خوابمون برد، بیدار شدیم، سر درد داشتم و عصبی بودم. پای چت هم با همه بحث داشتم و حوصله نداشتم. هر شب مست کردیم و بیشتر سیگار کشیدیم، دیگه نخندیدیم

یه هفته‌‌س غذا نمی‌خورم، دیشب نشستیم حرف زدن، گفتم عاشقت نیستم و می‌خوام باشم، گُف عاشقتم ولی به‌زور نمی‌خوامت، گفتم برات مهم نیس اینقد چت می‌کنم، گُف حسادتم رو دوست دارم. گریه کردم گفتم بریم مست کنیم، رفتیم یه پاب کنار رودخونه. بارون میومد نتونستیم لب رود بشینیم، من مست کردم، اون رانندگی می‌کرد، سرش رو گرم کرد . بعد رفتیم لب رود، احساسی نداشتم بهش، تند تند سیگار می‌کشیدم. یک ساعتی لب رود بودیم، خیلی هم یادم نمیاد. توی ماشین حالم بد شد، رسیدم خونه تگری زدم، نشست کنار تخت برام لقمه آورد، خواس نازم کنه گفتم دس نزن، حالم بد بود و نفهمیدم کی خوابم برد

چشامو باز کردم صُب بود، گُف حالت خوبه گفتم آره، پرید رو تخت و خوابش برد. نازش کردم و تویت می‌کردم، پیغوم اومد، اونور بازم بحث داشتم، چند ساعت با حال بدم چت می‌کردم، چشاشو باز کرد، گردنمو بوس کرد، پشتمو کردم گفتم چرا نیگا نکردی، گُف دوس دارم دیوونه‌ت باشم. حرفم تموم شد خودم رو از پشت چسبوندم بهش، یه دستش رو گذاشت زیر سرم و یه دستش رو دورم، پاهاشو پیچ داد بین پاهام، بیشتر چسبیدم بش. داشت خوابم می‌برد، خندیدم، دوباره عاشق شدم




پ.ن:  بعد یازده سال دوستی هر روز دیوانه‌وار عاشق هم نیستیم، بعضی وقتا سرد می‌شیم، دوست داریم با هم باشیم، فقط اگه عاشق باشیم. دوباره عاشق می‌شیم و هر کاری می‌کنیم که این روزمرگی ما رو با خودش نبره

Wednesday, June 29, 2011

مامانم برام كادو يه ظرف نقره خريده، بهش يه لبخندى ميزنم ميگم چقدر منو می‌شناسى! ميام بگم پولشو ميدادى، بيخيال ميشم، ميدونم كه سريع ميگه بيا اين پولش و منم ازين كارا متنفرم، نه اينكه خيلى پولدار باشيما، ولى مامان اينا از هر چى ميزنن كه واسه ما پول خرج كنن، فكر ميكنن كه اين مشكلمونه كه اينقد داغونيم، يا ميخوان اينجورى فكر كنن. ميام خونه ظرفه رو ميذارم بالاى كمد. يادم مياد تو كمد گوشواره گردن‌بندم دارم، ميام باز كنم ببينم حالا كه سنم بالا رفته فرقى كردم، حتى دل و دماغ امتحانشم ندارم و جوابمو ميگيرم.

 ديروز بهم اون مجله ها و آدامس رو دادى شايد برا اولين بار بهت گفتم چقدر منو مي‌شناسى! ينى نميدونى كه لاى اين مجله ها رو هم باز نميكنم، شاید خسته بودی قاط زدى ولى مي‌بخشمت بخاطر اينكه ديده بودی زيرچشمى دارم مجله ها رو نگا ميكنم  ولى نفهميدى نگاه حسرت‌بارم به اوناييه كه دارن با اشتياق مجله ها رو ورق ميزنن. بازم مي‌بخشمت واسه اينكه آدامسى رو كه شونزده سالگيم ميخوردم و دلتنگشم شناختى.

Thursday, June 23, 2011

جمعه‌ها يا مثلاً سيزده‌به‌درا هميشه در تعجب بودم از ملتى كه ميومدن رو چمناى مدرس تو كون هم ميشسّن، نه به بدا، ولى همش فكرم بود كه آدم وقتى از ملت دوره باهاشون دعواش ميشه، اينا كه تو کون همن، يعنى كسى هيزى نميكنه، كس‌شعر نميگه، دعوا نميشه، چطورى همو تحمل ميكنن. اصلا چطورى ميشه بدون اون فضاى شخصى خوش گذروند، ويلايى جايى هم نداشتيم بريم توش با فضاى شخصيمون حال كنيم ولى یه حباب دور خودمون میبردیم همه جا. كلاً مثلاً يكى ميگفت بريم فلان جا شلوغه ميگفتم كه شما برين. واسه چى بريم بخوريم به ملت حبابمون بتركه. از فضاهاى انتظار هم متنفر بودم كه ملت كامل سر تا پات و بعد پا تا سرتو مرور میکردن. اينجا كمتر برام مهمه، ميرم تو پارك ميشينم، پامو دراز ميكنم، اگه آفتاب شد شلوارم رو لول ميكنم ميدم بالا، حتى مهم نيس اگه مو داشته باشه پام. اگه خواستم آليسا آليسا جينگيلى آليسا ميكنم، ساندويچ ميبرم، ميخندم، يهو گريه ميكنم. نه اينكه اينا نگاه نكننا، نه اينكه نژاد‌پرست نباشنا، نه اينكه حتى هيزى هم نكننا، نه اينكه من باحال باشَما، نـــــــــع، مـن غريـبم

Thursday, June 16, 2011

داشتم یه برنامه از شاپی خرسندی نگاه میکردم، یه جاش داشت مسخره میکرد که ما عیدا به همدیگه لباس و اینا هدیه میدیم، اولش نفهمیدم چیش مسخره س، یکهو مثل پتک خورد تو سرم که راست میگه دیگه مسخره س که ما تولدا، عیدا، سالگردا، مناسبتا ... واسه همه چی به هم ما یحتاجمون رو هدیه میدیم. حتی با دوست پسرم هم اینجوری بودیم که ولنتاین به هم وسایلی که میدونستیم اون یکی میخواد رو میدادیم، حتی بیشتر وقتا با همدیگه میرفتیم خرید و فقط هر کی پول کادوی اون یکی رو میداد. بچه بودیم اینجوری نبود، به هر زوری که بود برامون اسباب بازیای قشنگ میخریدن ولی بازم خیلی کادوها فقط مایحتاج زندگیمون بود

نفهمیدم دقیقا از کی شد که این مسئله اینقدر رسمی جا افتاد که کادو همون ما یحتاج هست، یه بار تو دانشگاه یکی ازم پرسید این شلوارت چه خوبه، گفتم کادوی ولنتاینم بوده، گفت تو چی دادی گفتم من کفش، گفت چه خوب که ازین چیزا به هم میدین که به درد بخوره، من منظور رو نفهمیدم، کلی هم ذوق کردم، فکر میکردم کادو اینه دیگه. بعد خودمون اولا که حقوق میگرفتیم و پولمون میرسید چند بار به هم کادو خارج از نیاز دادیم بدون اینکه حتی حواسمون باشه که اینا با قبلیا فرق داره، خیلی چسبید. بعد از یه مدت الان امسال خودم رو کشتم پول جمع کردم که یه کادوی خوب برای این عشقم بگیرم، با اینکه میدونست کادوش چیه، با اینکه خودش انتخاب کرد من فکر کردم الکی جلو دوستاش اونجوری خوشحالی میکنه، الان که شیش ماه از تولدش گذشته هنوزم با یه ذوقی از کادوش حرف میزنه، زنگ زده بیمه اش کرده، کل روزش ساخته س اگه فقط بیست دقیقه باهاش بازی کنه. خلاصه که انگار تازه مزه ی کادو گرفتن رو چشیده 

الان دیگه تصمیم گرفتم اگه پولمون رسید مایحتاجمون رو بخریم، اگه نه وای‌نسیم تا عید شه و به زور فلان لباس یا کفش رو به عنوان عیدی بریم با هم بخریم، حتی اگه که یه چیز خیلی کوچیک و ارزون باشه، دیگه میخوام کادو بگیرم

Thursday, June 9, 2011

به حرمت پنجشنبه شبا

شبای پنج‌شنبه که میشه، یه حال و هوای دیگه ای توی وب هست. بروبیاییه. من حرفای مردم رو میخونم و کیف میکنم. میدونم که خیلیاش اغراقه ولی بازم. کلا همه چیز اغراقه و اینم روش. خلاصه که کلی میخندم به حرفها. با خودم میگم که اینجا کیفتونو بکنین که توی دنیای واقعی پنج شنبه ها چیزی گیرتون نمیاد فوقش بوسِ شب به خیر. مثل شوخیایی که راجع به شب عروسی میشه ولی کی بعد اونهمه مهمون و رقص و خستگی اصلا حوصله داره. شایدم بعضیا دارن ولی منطقی به نظر نمیاد. خلاصه که یه خود ارضاییِ  روحی ما این خود ارضایی ملت شبای پنج شنبه س. چیزی که این وسط تلخه اینه که حضور زنها این وسط فقط در میون عکسهاییه که رد و بدل میشه. بعضی ها هم تیکه به پسرا میندازن یا تذکرم میدن. من میدونم که بعضیا با داشتن روابط جنسی مشکل دارن و درک نمی‌کنم ولی این لذت چیزیه که نباید سرکوب بشه. یه مشکلی که برای ما ایرانیا هست اینه که این چیزها آموزش داده نشده، و مثلا یه دختری ده سال امیال خودش رو سرکوب کرده و در سن بالاتری وقتی تصمیم میگیره که رابطه داشته باشه، اون رابطه مطابق نیاز جنسیش در اون مقطع نیست. مثلا یه نوجوون روابطش خیلی فرق میکنه با یه زن چهل ساله. و یه پسر هم در نظر بگیرین که دوست داره تمام پوزیسیون هایی که تو تمام فیلما دیده رو با یه بد بختی که هیچ ایده ای از سکس نداره تجربه کنه. این تجربه نه تنها قشنگ نیست بلکه ترسناکم هست و خیلیا رو زده میکنه از این کار. مسئله سکس که حالا فعلا به یه کنار

 چیزی که من رو ناراحت میکنه اینه که توی این محرومیت ها که هم برای پسرا هست و هم دخترا، حالا واسه دخترا خیلی بیشتر، قشری تونسته تفریح خودش رو پیدا کنه که توی محرومیت کمتری هم هست. خود ارضایی برای زنها فقط هم محدود به محرومیت . از روابط جنسی نیست بلکه یک هنره، زیباست ، دوست داشتن خود و زنانگیه و مهم تر از همه اینکه لذت بخشه. پیشنهاد میکنم که در مورد زیبایی های این کار بخونین و حتی اگر روابط جنسی خوبی دارین این رو فقط برای دوست داشتن بیشتر خودتون امتحان کنید

یک کتابی میخوندم که یه زنی یک شب بعد از یک سری اتفاق که ناراحت هم بود موقع سکس داشت فکر میکرد که
I don't deserve this piercing pleasure...
من فکر کردم که این شبیه چیزیه که به زنای ما آگاهانه یا ناآگاهانه در مورد روابط جنسی دیکته میشه، اونا هم ناآگاهانه به خودشون تذکر میدن و جامعه براشون جا انداخته. وقتی کسی سالها از این لذت محروم باشه، بعداً مشکلهایی خواهد داشت، حتی نوعی شرم برای این لذت، چرا که سخته که تازه بخواد به خودش بقبولونه که الان وقت لذت بردنه و گاهی اوقاط روشن کردن آتیشی که سالها اموش بوده سخته. اینجوریه که این لذت که به گفته دانشمندا توی زنها چندین برابرِ مردهاست، توی جامعه ما فقط یک لذت مردانه‌س


Monday, June 6, 2011

یبار رفتم دم خونه‌ی دوستم که با هم بریم مدرسه، من کلاس دوم بودم اون کلاس چهارم، باباش رفته بود بازار گل یک عالمه  گل خریده بود و از اضافه‌هاش یه دسته گل بزرگ درست کرده بود واسه معلم این بچه، هیچ مناسبتی هم نبود فقط خواسته بود خودشو گه کنه. من که دم در منتظر بودم بهم گیر دادن که تو اَم میخوای، من گفتم نه ولی اونا به زور یه شاخه گل قرمز بهم دادن و گفتن اینو بده به معلمت خوشش بیاد، منم دستم گرفتم و با همدیگه رفتیم مدرسه.
 مدرسه ما قبلنا اینجوری بود که تا قبل از شروع کلاسها باید توی حیاط با کیف و وسایلت میموندی. دوستم با یه دسته گل بزرگ رفت جلوی صفشون و منم با یه شاخه گل مث خاک بر سرا وایسادم سر صف خودمون. ناظممون بین صفها که راه میرفت اومد پیش من گفت عزیزم این چیه؟ منم گفتم واسه معلممه، دوستم بهم داده. بعد ناظممون دستم رو گرفت و منو برد جلو روی سکو، منم خوشحال بودم که میخواد تشویقم کنه، بعد پشت بلندگو گفت که بچه ها این دوستتون این شاخه گل رو واسه معلمش چیده، منم اصلا حواصم نبود چی میگه فقط خوشحال بودم که برای اولین بار رفتم رو اون سکو و دارم تشویق میشم، بعد گفت که این کار خیلی زشتیه، باغبون بیچاره اینقدر زحمت میکشه که محوطه ها قشنگ باشه، اونوقت این بچه های شیطون گُلا رو میکنن و یه عالمه چیز دیگه. منم زار زارعر میزدم و مانتوی ناظمه رو میکشیدم و میگفتم اینو اون بهم داد و دوستمو با دسته گلش نشون میدادم. خلاصه که دوست ما که نیومد بگه اون شاخه گل کیری رو به اصرار به ما داده بوده، معلمم هم حرفم رو باور نکرد. مامانم فرداش اومد مدرسه ناظمه رو جر داد و به معلمم هم توضیح داد داستانو، ناظمه از مامانم معذرت خواست ولی کسی سر صف از من که جلوی یه مدرسه بچه ریده شده بود بهم معذرت نخواست. من همه ش فکر میکردم که این ناظمه که همه میدونن دیوونه س، اون دوستم که بزرگتر بود چرا نیومد ماجرا رو بگه. الآن خب میفهمم که اونم با اینکه دو سال بزرگتر بوده بچه بوده، ولی بچه‌ی عنی بوده

Sunday, June 5, 2011

کون غریب

شده تو جمع بعضی حرفها رو نفهمین و لبخند بزنین و الکی سرتونو به نشونه‌ی تصدیق تکون بدین؟ بعضی وقتا اگه هم بفهمی نکته رو نمیگیری. من اگه برام مهم باشه و امکانش باشه اونا رو گوگل میکنم، اگر نه هم همون لبخند ملیح رو به کار میبرم در حالی که سرم رو دارم بالا و پایین می کنم. بعضی وقتها حتی یه اس‌ام‌اس رو هم گوگل میکنم، نمیفهمم طرف الآن نمک ریخته یا جدیه یا چی

قبلنا ما فقط خارجی ها رو گوگل میکردیم، الآن چند وقته که توی متون فارسی هم مشکل داریم، آخه اونایی که ما میگیم همه مال سنه چهل به اونوره. یک سری اصطلاحای جدید روزمره به دایره لغات اضافه میشه که نامکتوبه، باید شنیدش و زندگیش کرد. خیلی وحشتناکه که هم حرفهای اینا رو شل و پل بفهمی هم زبان خودت رو. یبار که مستاصلانه دنبال معنی یه اصطلاحی بودم چند تا سایت پیدا کردم، یکیش یَنی‌چی دات کام، نشستیم کلی از اصطلاحا رو خوندیم و مردیم از خنده، بعضیاش به نظرم غلط بود ولی خب کاچی به از هیچی. خلاصه که اگه شما هم مثل من کون‌غریبین و نمی‌خواین توی کشور خودتونم اون لبخند رو بزنین و سرتونو تکون بدین، بد نیست سایتشو ببینین


پ.ن: میدونم که کون‌غریب معنیش فرق داشت فقط چون ذوقش رو داشتم خواستم خرجش کنم

Wednesday, June 1, 2011

هاله سحابی

عکسهای نیما رو نگاه نکردم و گریه کردم، یکی گفت که اتفاقا باید دید، من گفتم نمیتونم. عکسای یه کودک دیگه فکر کنم آرین رو پونزده سال پیش تو مجله زنان دیدم، تمام صفحه ها رو دیدم تمام نوشته هاشو خوندم، اونموقع راهنمایی بودم، هنوز تصاویرش جلو چشممه

لحظه مرگ ندا رو توی اخبار دیدم، نشستم جلوی تلویزیون گریه، تا شب اخبار تکرار میشد تا بی‌بی‌سی بیخیال شد، ولی هنوز چشمای ترسیده ش جلوی چشمامه، آزاد نشد، پرواز نکرد، ترسیده بود، باورش نمیشد، بقیه‌ش شعره، فقط ترسیده بود

چند تا تصویر دیگه این دو سال ضمیمه ی این تصاویر

نمی دونم که چی شد که دیدم نشستم دارم با لباسم اشک و بینی و همه چیز رو پاک میکنم، توی صفحه فیس‌بوک محمد مختاری، این شاید حتی بیشتر سوزوندم، تمام تصاویر شاد بود و من بلندتر گریه میکردم، به خوندن خبرهای بد عادت کرده بودم ولی این یه چیز دیگه بود، نشستم تا جایی که فیس بوک اجازه میداد عقب رفتم، هیچ چیزم نبسته بود، تا به حال روی دیوار کسی نرفته بودم ولی اینو تا ته رفتم، شایدم نه ولی تهش رو یادم نیست، جمعم کرد، دو روز تمام گریه کردم، بعد اون هم هر وقت یادش افتادم

خبرای بد زیاد میاد هر روز ولی یه جوری عادت کردم، خبر مرگ عزت الله سحابی رو که خوندم، تموم نشده برام عادی شد، عکساشو نگاه نکردم، اصولا عکسای عزاداری رو نگاه نمیکنم، اونقدر داغونم که نخوام تصویر جدیدی به آرشیوم اضافه کنم
خبر مرگ هاله سحابی رو خوندم، اول از تویتر دیدم، بعد خوندم، کم کم عکسها هم اومد، من نگاه نمیکردم ولی نفهمیدم چی شد که دیدم مات نشستم و دارم عکساشو نگاه میکنم، انگار وارد مرحله جدیدی شدم، انگار اونم عادت کرده بود، لبخند آرومی که همه جا رو لبش بود حتی بعد از مرگ، مثل لبخند آدم بعد از یک شوخی تلخ

Tuesday, May 31, 2011

عزت‌الله سحابی، روزنامه های آرشیو شده ی جامعه و شرقیه که الان در انباریه، لیستهای بعضاً بیست و نه نفره انتخابات مجلس، پوسترها و تبلیغهای خاتمی در دور اول، خبر پیروزی خاتمی، پوستر های تک رنگ انتخابات
سحابی برای بزرگترهام شاید هم‌سلولی بود برای من اما روزگاری بود، روزگاری که تلخی اش هنوز شیرین بود، یادآور سالهایی که کم کم حتی خاطراتش رو به فراموشی ست
...مرگش برام تلخ بود هر چند آن روزها سالهاست که مرده ست

Friday, May 27, 2011

آخرین جایی که توی ایران کار می کردم یه شرکت مزخرفی بود. توش کسی اسم کوچیکم رو صدا نمی کرد، بهم میگفتن خانم مهندس، اولاش بدم میومد، ولی کم کم که از اونا خیلی بدم اومد، دیگه دوست داشتم. یه پسره همکارم بود که خیلی دلم براش میسوخت، اوضاش خیلی داغون بود، هیچی هم بلد نبود، حقوقشم از نصف من کمتر بود. حقوقم به نسبت خوب بود اونموقع آخه، هفتصد دستم میومد. دو سه سال پیش. البته که همش میرفت واسه اجاره ولی خب همون دو سه روزی که دستم بود خیلی کیف داشت. حالا پسره رو میگفتم. کلی بهش چیز میز یاد دادم، هیچ نرم افزاری بلد نبود بهش هر چی میتونستم یاد دادم. به همدیگه هم میگفتیم مهندس اسم کوچیک همم نمیدونستیم. صبح تا شب یه اتاق کوچیک بود که رییسمونم نبود. من همش هدفون تو گوشم بود ولی خب بعضی وقتها آدم دیگه کم میاورد، میشستیم با هم گپ می زدیم و یه خنده ای هم می کردیم. یا اینکه اون هی سوالاشو از من می پرسید و میگفت به این مسلط بشم، میرم یه جا دیگه میگم چارصد کمتر نمیگیرم، خیلی گناه داشت، بعد شرکت میرفت تو آژانس کار میکرد. همیشه داغون بود، بعضی وقتها نشسته چرت میزد، معتادم نبود فقط میگفت دیشب تا کی مسافر داشتم ... شرکتمون خیلی مزخرف بود، اولش که من رفته بودم یه دختر چادریه باهام دعواش شد رفتم به رییسم گفتم که این بیاد از من معذرت بخواد وگر نه من دیگه نمیام، دختره اومد مثلا معذرت بخواد دوباره لجش گرفت شروع کرد چرت و پرت گفتن، منم از شرکت رفتم گفتم تا این روانی هست من دیگه نمیام، بعد زنگ زدن معذرت خواهی، گفتن دختره رو اخراج کردیم، منم گفتم من راضی نبودم، فقط میخواستم معذرت خواهی کنه، یه جورایی ولی راضی بودما. خلاصه که تا یه مدتی همه ازم حساب میبردن تو شرکت. بعد از یه مدتی تصمیم گرفتم با همه مهربون باشم واینا، ساعتای ناهار هدفونم رو از گوشم در میاوردم و با بقیه معاشرت می کردم
بخش ما با بخشای دیگه مشکل داشت کلاً. رییسمون هیچوقت نمیومد و وقتی میومد بوی علف میداد. هی خلاصه هم با اون دعواشون میشد هم روشون به ما باز. صُبا من که می رفتم در اتاقو پشت خودم میبستم، یکی هی میومد یه سوال الکی میپرسید و در رو باز میذاشت من  پا میشدم در رو میبستم. آخه از بچگی یه حساسیت بدی روی در دارم، از در باز متنفرم. خلاصه که هی اینکار تکرار میشد، یه بار من یه بار اون پسره همکارم در رو می بستیم. بعدشم بهشون میخندیدم که چقدر ابلهن و چرا اینکار رو هی میکنن. به رییسمم گفته بودم، گفته بود بیخود میکنن، شما اونقدر ببندین تا از رو برن. حالا من اونقدر قیافه م داغون بود بدون آرایش با موهای از ته زده، عین یک پسر با روسری و مانتو. دلم به همون در بسته و موزیک و کارهام خوش بود. این پسره هم هی مزاحم میشد و سوال میکرد ولی اصلا عصبانی نمیشدم ازش، بعد سوالاش یه گپی هم میزدیم. پسره یه نامزد داشت که خیلی هم حرفشون میشد، من همه ش بهش میگفتم که خب حالا چی میشه ال کنی و بل نکنی ... ، خلاصه که صمیمی شده بودیم و من که اینقد افغانیم کلی باهاش حرف میزدم. یه روز داشتم براش یه چیزی میریختم رو کول دیسک تلفنش زنگ زد من هم مسلماً حرفم رو قطع کردم و هدفونمو کردم تو گوشم. یه ربع بعدش حواسم نبود داره تلفن حرف میزنه زدم بهش کول دیسک رو دادم، پرید هوا منم گفتم اوخ ببخشید. تلفنش که تموم شد دوباره منو صدا کرد گفت ببخشینا خانوم مهندس حالا هنوزم اسم کوچیک همو نمی دونستیم، منم برگشتم، گفت داشت سوتی میشدا، فکر میکنه اینجا دو تا همکار مرد دارم! شروع کرد پشت سر دختره حرف فلان و بهمان و ... من هم از عصبانیت لال نگاش میکردم سرمو تکون میدادم. بغضم گرفته بود نمیخواستم بشینم وسط شرکت گریه، نمی تونستمم حرف بزنم. فرداش که یکی اومد پا شد درو ببنده گفتم بذا باز باشه







Tuesday, May 17, 2011

اگه راننده تاکسی بودم دعا می کردم چهار نفره به پستم بخوره ، تنها ترینشون بیاد پیشم بشینه، آخه خودم همیشه اونی بودم که میرفت جلو می نشست

Wednesday, May 11, 2011

قدیم ندیما که هنوز کامپیوتر فقط واسه چت بود، ما تو دفترامون می نوشتیم، البته من هنوزم می نویسم ولی اونموقع خب جمع بودیم، یعنی ریفیق داشتم اونم رفیق خوب، دوست نه‌ها، حالی میداد واسه خودش. خلاصه که وقتی یکی نوشته مونو میخوند سرخ میشدیم، سفید میشدیم، یعنی من میشدم. یکی میخواست بخونه میگفتم که ببر بخون، بعدشم هی با من راجع بهش حرف نزن. البته کیف می کردم اگه خوششون می یومد ولی هی افسوس می خوردم که خوش به حال فروغ، مرده، هر چی خواسته گفته، اون لحظه هم که میگفته که کسی نگاش نمیکرده که هی بخواد دستش رو به حالت قوسی بگیره رو ورقش. الانم که نیست. خلاصه اینکه آره رو کاغد مینوشتیم، مثلا توی تاکسی یا اوتوبوس، یکهو ذهنه تراوش میکرد ما هم در چه حالتایی می نوشتیم. بعضی وقتها ایسگاهو رد میکردم که خدایی نکرده فکره قطع نشه، آخه موبایلم نبود که هی زنگ بخوره یا خودت هی زنگ بزنی. وقتی تنها بودی خودت بودی و خودت. حالی میدادا. البته من الانم همچین شولوغ نیست دور و برم. خلاصه که آره با جوهر مینوشتیم. جوهر که غلیظ پخش میشد یه دنیایی بود. البته من هنوزم جوهریم منتها الان دیگه دنیایی نیست. هی هم مجبور نبودی دنبال "پ" یا "ج" بگردی، بلد بودی دیگه. یه رفیقم هر دفتریش که تموم میشد میبرد میذاشت یه جایی تو شهر. من دفترام معمولا تموم نمیشد آخه عاشق لوازم التحریر بودم. اگر هم میشد نمی ذاشتم. از اول نوستالژی داشتم. حتی نوستالژی اتفاقای هفته پیشش. حتی نوستالژی کلمه‌ی قبلیم، واسه همین خط نمی زدم. خلاصه که بودیم، عاشق بودیم، بی‌کله هم بودیم. اونموقع همین کافی بود که حال کنی. الانم شاید کافیه ها، چه میدونم... خیلی مثبت بودم، یعنی بقیه فکر میکردن نیستما. نمره انضباطم میشد دوازده، پونزده. به ناظمه میگفتم مگه قتل یا زِنا کردم آخه ، تو خونه هم همین بود همش مامانم فکر میکرد خیلی نا خلفم. یه بار پشت در اتاقم هی در میزد منم میز تحریرمو گذاشته بودم پشت در. توی واک منم کاست هنگامه افتخاری رو گذاشته بودم و حال میکردم، مامانم هی میگفت چیکار میکنی که در رو بستی! قتل می کنم، آخه چیکار میکنه دختر پونزده ساله، البته میتونه کاری بکنه منتها من خیلی مثبت بودم. از مدرسه پیاده میومدم خونه که اونموقع خیلی خلاف بود. توی راه صد جور آدامس میخریدیم که سر هر زنگ یکیشو بجویم حال کنیم. از تلفن عمومی یا مزاحمی یا غیر مزاحمی زنگ میزدم به اونی که عاشقش بودم، در هر حال میدونست منم. آخه اوموقع مرسوم بود این کارا. ده پونزده سال پیش بودا ولی ولله با دوزاری زنگ میزدم. بعضی تلفنا دوزاریای زمان شاه رو نمیخوند ولی اکثرا اگه چند بار مینداختی از رو می رفتن. خلاصه که آره خلافم بالا بود. پیاده روی و آدامس و تلفن و آهان کتاب و کس شعر البته مقادیر زیادی هم به خودکشی فکر میکردم که اینم تقصیر بقیه و این جامعه لعنتی بود که مبرهنه فکرم به جایی قد نداده و هنوز در خدمتشونم. البته من سرعت کتاب خوندنم خیلی پایین بود واسه همین هم مامانم منو گذاشت تند خوانی نصرت ولی بازم خیلی افاقه نکرد. دیگه از خلافام اینکه ورزشم میکردم و آهنگم بود و سازم میزدم و کلاسای متعدد هم همیشه می رفتم. صد تا کلاس تابستون و زمستون. خودمم ولی فکر می کردم خیلی خلافم. عاشق یکی هم بودم که هنوز هستم. دیگه از این مثبت تر؟ با دوست پسرم توی یکی از همین کلاسا آشنا شدم. هفته‌ای یکی دو بار جایی قرار داشتیم که اون شاید حالا خلاف بود. داشتم اینو میگفتم اولش که قدیم ندیما فلان ... خلاصه که می نوشتی معلوم نمیشد کی نوشته. یا بازم لا اقل ما اونجوری بودیم. الانم بی نشونم. یه حس خوبیه که اگه کسی حال میکنه که میکنه اگه نه هم نه. بدون دونستن اسم و داشتن تصویرت و جنسیتت. اصلا هیچوقت به جنسیت اعتقاد نداشتم. حالا بعضی وقتها دیدی میگی که به جنسیت اعتقاد ندارم میگن اِاااا پس پن سکشوالی، یا میگی به دین اعتقاد ندارم میگن اِ پس ایثیستی ... بابا ول کنین دیگه، شما چی دکتر هستین که باید تشخیص بدین کی چی چی ایسته.  من به دین اعتقاد ندارم، به ماورالطبیعه اعتقاد دارم اصلا مگه اونی که گفتم چشه که میخوای سریع گروه بندیمون کنی. ای بابا... ، . خلاصه که هر چی بودم الان خیلی خسته م. خیلی داغونم. برم این تلفن رو یکاریش کنم که کُنهمو گایید 

Saturday, April 2, 2011

سیزده به در خودش دروغ سیزده س

Thursday, February 24, 2011

خیره به مانیتور تا پیام خوبی بیاد، گاهی فقط حتی قانع به اینکه پیامی باشه، از کشوری که زندگی در آن تلخه دوری از آن تلخ تر 
کشوری که وقتی در غربتم بیشتر از همیشه بهش نزدیکم و وقتی نیستم از همیشه دورترم و گاه انقباض بدنم مجال این حرفها را نمی دهد، کشوری که در آن همه با یک گناه زندگی را شروع میکنند و زن با دو گناه
خسته ام از خودم از ترس از زندگی، از شمردن این لحظه های بلند سرد، شنیدن صدای یکنواخت نفسم، از حرفهایی که با خودم میزنم
 صدای موتور ماشینها در متن یک آندانته ی یکنواخت است، درست مثل خودم
کارهایم کمتر فکرم را بر هم میزند، فکر خاطرات خوب و بد گذشته، حتی انقدر آینده رو مرور کرده ام که آینده هم انگار خاطره ست
گاهی شالم را روی سرم میکشم و حس روسری که در ایران برایم نفرت انگیز بود من را به خلصه می برد
خسته ام از این روزمرگی، از شمارش  لحظه ها تا ساعت پنج بشه و کامپیوترم رو خاموش کنم و نگاه خیره ام رو با خودم به سوی دیگری ببرم
خسته ام از انکار موهای سفیدم که دو سال پیش وقتی اولیش رو پیدا کردم با افتخار به همه نشونش دادم
 از هدر رفتن تمام این لحظه ها و حتی از کتمان این حقیقت که دیگر فقط لحظه ها نیستند که آرام آرام سپری میشوند تا من بشمرمشان
... چند وقتی ست سالها را می شمرم