Wednesday, June 29, 2011

مامانم برام كادو يه ظرف نقره خريده، بهش يه لبخندى ميزنم ميگم چقدر منو می‌شناسى! ميام بگم پولشو ميدادى، بيخيال ميشم، ميدونم كه سريع ميگه بيا اين پولش و منم ازين كارا متنفرم، نه اينكه خيلى پولدار باشيما، ولى مامان اينا از هر چى ميزنن كه واسه ما پول خرج كنن، فكر ميكنن كه اين مشكلمونه كه اينقد داغونيم، يا ميخوان اينجورى فكر كنن. ميام خونه ظرفه رو ميذارم بالاى كمد. يادم مياد تو كمد گوشواره گردن‌بندم دارم، ميام باز كنم ببينم حالا كه سنم بالا رفته فرقى كردم، حتى دل و دماغ امتحانشم ندارم و جوابمو ميگيرم.

 ديروز بهم اون مجله ها و آدامس رو دادى شايد برا اولين بار بهت گفتم چقدر منو مي‌شناسى! ينى نميدونى كه لاى اين مجله ها رو هم باز نميكنم، شاید خسته بودی قاط زدى ولى مي‌بخشمت بخاطر اينكه ديده بودی زيرچشمى دارم مجله ها رو نگا ميكنم  ولى نفهميدى نگاه حسرت‌بارم به اوناييه كه دارن با اشتياق مجله ها رو ورق ميزنن. بازم مي‌بخشمت واسه اينكه آدامسى رو كه شونزده سالگيم ميخوردم و دلتنگشم شناختى.

No comments: