Monday, June 6, 2011

یبار رفتم دم خونه‌ی دوستم که با هم بریم مدرسه، من کلاس دوم بودم اون کلاس چهارم، باباش رفته بود بازار گل یک عالمه  گل خریده بود و از اضافه‌هاش یه دسته گل بزرگ درست کرده بود واسه معلم این بچه، هیچ مناسبتی هم نبود فقط خواسته بود خودشو گه کنه. من که دم در منتظر بودم بهم گیر دادن که تو اَم میخوای، من گفتم نه ولی اونا به زور یه شاخه گل قرمز بهم دادن و گفتن اینو بده به معلمت خوشش بیاد، منم دستم گرفتم و با همدیگه رفتیم مدرسه.
 مدرسه ما قبلنا اینجوری بود که تا قبل از شروع کلاسها باید توی حیاط با کیف و وسایلت میموندی. دوستم با یه دسته گل بزرگ رفت جلوی صفشون و منم با یه شاخه گل مث خاک بر سرا وایسادم سر صف خودمون. ناظممون بین صفها که راه میرفت اومد پیش من گفت عزیزم این چیه؟ منم گفتم واسه معلممه، دوستم بهم داده. بعد ناظممون دستم رو گرفت و منو برد جلو روی سکو، منم خوشحال بودم که میخواد تشویقم کنه، بعد پشت بلندگو گفت که بچه ها این دوستتون این شاخه گل رو واسه معلمش چیده، منم اصلا حواصم نبود چی میگه فقط خوشحال بودم که برای اولین بار رفتم رو اون سکو و دارم تشویق میشم، بعد گفت که این کار خیلی زشتیه، باغبون بیچاره اینقدر زحمت میکشه که محوطه ها قشنگ باشه، اونوقت این بچه های شیطون گُلا رو میکنن و یه عالمه چیز دیگه. منم زار زارعر میزدم و مانتوی ناظمه رو میکشیدم و میگفتم اینو اون بهم داد و دوستمو با دسته گلش نشون میدادم. خلاصه که دوست ما که نیومد بگه اون شاخه گل کیری رو به اصرار به ما داده بوده، معلمم هم حرفم رو باور نکرد. مامانم فرداش اومد مدرسه ناظمه رو جر داد و به معلمم هم توضیح داد داستانو، ناظمه از مامانم معذرت خواست ولی کسی سر صف از من که جلوی یه مدرسه بچه ریده شده بود بهم معذرت نخواست. من همه ش فکر میکردم که این ناظمه که همه میدونن دیوونه س، اون دوستم که بزرگتر بود چرا نیومد ماجرا رو بگه. الآن خب میفهمم که اونم با اینکه دو سال بزرگتر بوده بچه بوده، ولی بچه‌ی عنی بوده

No comments: