Thursday, June 23, 2011

جمعه‌ها يا مثلاً سيزده‌به‌درا هميشه در تعجب بودم از ملتى كه ميومدن رو چمناى مدرس تو كون هم ميشسّن، نه به بدا، ولى همش فكرم بود كه آدم وقتى از ملت دوره باهاشون دعواش ميشه، اينا كه تو کون همن، يعنى كسى هيزى نميكنه، كس‌شعر نميگه، دعوا نميشه، چطورى همو تحمل ميكنن. اصلا چطورى ميشه بدون اون فضاى شخصى خوش گذروند، ويلايى جايى هم نداشتيم بريم توش با فضاى شخصيمون حال كنيم ولى یه حباب دور خودمون میبردیم همه جا. كلاً مثلاً يكى ميگفت بريم فلان جا شلوغه ميگفتم كه شما برين. واسه چى بريم بخوريم به ملت حبابمون بتركه. از فضاهاى انتظار هم متنفر بودم كه ملت كامل سر تا پات و بعد پا تا سرتو مرور میکردن. اينجا كمتر برام مهمه، ميرم تو پارك ميشينم، پامو دراز ميكنم، اگه آفتاب شد شلوارم رو لول ميكنم ميدم بالا، حتى مهم نيس اگه مو داشته باشه پام. اگه خواستم آليسا آليسا جينگيلى آليسا ميكنم، ساندويچ ميبرم، ميخندم، يهو گريه ميكنم. نه اينكه اينا نگاه نكننا، نه اينكه نژاد‌پرست نباشنا، نه اينكه حتى هيزى هم نكننا، نه اينكه من باحال باشَما، نـــــــــع، مـن غريـبم

No comments: