Wednesday, June 1, 2011

هاله سحابی

عکسهای نیما رو نگاه نکردم و گریه کردم، یکی گفت که اتفاقا باید دید، من گفتم نمیتونم. عکسای یه کودک دیگه فکر کنم آرین رو پونزده سال پیش تو مجله زنان دیدم، تمام صفحه ها رو دیدم تمام نوشته هاشو خوندم، اونموقع راهنمایی بودم، هنوز تصاویرش جلو چشممه

لحظه مرگ ندا رو توی اخبار دیدم، نشستم جلوی تلویزیون گریه، تا شب اخبار تکرار میشد تا بی‌بی‌سی بیخیال شد، ولی هنوز چشمای ترسیده ش جلوی چشمامه، آزاد نشد، پرواز نکرد، ترسیده بود، باورش نمیشد، بقیه‌ش شعره، فقط ترسیده بود

چند تا تصویر دیگه این دو سال ضمیمه ی این تصاویر

نمی دونم که چی شد که دیدم نشستم دارم با لباسم اشک و بینی و همه چیز رو پاک میکنم، توی صفحه فیس‌بوک محمد مختاری، این شاید حتی بیشتر سوزوندم، تمام تصاویر شاد بود و من بلندتر گریه میکردم، به خوندن خبرهای بد عادت کرده بودم ولی این یه چیز دیگه بود، نشستم تا جایی که فیس بوک اجازه میداد عقب رفتم، هیچ چیزم نبسته بود، تا به حال روی دیوار کسی نرفته بودم ولی اینو تا ته رفتم، شایدم نه ولی تهش رو یادم نیست، جمعم کرد، دو روز تمام گریه کردم، بعد اون هم هر وقت یادش افتادم

خبرای بد زیاد میاد هر روز ولی یه جوری عادت کردم، خبر مرگ عزت الله سحابی رو که خوندم، تموم نشده برام عادی شد، عکساشو نگاه نکردم، اصولا عکسای عزاداری رو نگاه نمیکنم، اونقدر داغونم که نخوام تصویر جدیدی به آرشیوم اضافه کنم
خبر مرگ هاله سحابی رو خوندم، اول از تویتر دیدم، بعد خوندم، کم کم عکسها هم اومد، من نگاه نمیکردم ولی نفهمیدم چی شد که دیدم مات نشستم و دارم عکساشو نگاه میکنم، انگار وارد مرحله جدیدی شدم، انگار اونم عادت کرده بود، لبخند آرومی که همه جا رو لبش بود حتی بعد از مرگ، مثل لبخند آدم بعد از یک شوخی تلخ

No comments: