Tuesday, September 20, 2011

یکی نگاه یه سگ بود روز آخر. خواهرم یه سگ داشت برای یک هفته، تمام زندگیمون شده بود. صبح تا شب تنها بود توی خونه و داشت اذیت می‌شد، چند بار از سر کار برگشته بود دیده بود داشته ناله و گریه می‌کرده. نگه داشتنش خودخواهی بود و اون رو نابود می‌کرد. اونقدر قشنگ بود که هر کی یک ثانیه می‌دید عاشقش می‌شد، خواهرم هم همین‌جوری عاشقش شده بود و گرفته بودش، خودم هم. اندازه‌ی کف دست بود و وقتی تو پارک می‌دوید، بین ارتفاع کوتاه چمنا گم می‌شد.  روز آخر که می‌خواستن ببرنش همه‌مون گریه می‌کردیم، ترسیده بود، فهمیده بود که یه اتفاقی افتاده ، میومد دستت رو لیس می‌زد، نگاهت رو که بر می‌گردوندی باز ملتمسانه نگاه می‌کرد، قطع نمی‌کرد، انگار بگه فقط ناامید نشو ازم

یکی نگاه زنه بود توی مالهالند درایو، آخرای فیلم، وقتی کنار کارگردانه نشسته بود و به دوستش نگاه می‌کرد. فکر می‌کنم شیرین بود، فکر می‌کنم که با عشق بود، فکر می‌کنم بدون نفرت، فکر می‌کنم ترسیده بود، فکر می‌کنم نمی‌تونست قطع شه، فکر می‌کنم تنهایی تو بعد دیگه‌ای از زمان و مکان بود، فکر می‌کنم که حتی گفت بلند

یکی هم نگاه اونطرف میز بود که برنمی‌داشت ازش، نگاه داغونش با لرزش چشمها و اندامای دیگه‌ش، که باز تنها توی مکان یا زمان دیگه‌ای بود، فکر می‌کنم ترسیده بود، مصمّم هم نبود، تاثیر می‌گرفت از دزدیدن یک لحظه‌ی نگاهِ مقابل. خسته‌، با "عشق و نکبت*"ا


.......................................................................
ا* توی یکی از داستانهای مجموعه "نه داستان" جی.دی.سلینجر، وقتی از دختره میپرسه چجور داستانایی دوست داری، جواب میده داستانهای با عشق و نکبت. اسم داستانش هست "تقدیم به ازمه، با عشق و نکبت"ا

No comments: