تمام لباسام رو هم جمع شده روی میز و تخت و صندلی، جورابام کف اتاقه، میزتحریرم دیگه جای یه کاغذ هم نداره، میزتوالت نامرتبه همهچیز بههم ریخته، فکر کنم هر شب صدات کردم بیای پیشم، هر روز صبح هم وقتی بیدار شدم محکم بهت چسبیده بودم، هنوز ولی تو هوشیاری بدنم پذیرات نیست. هیچ احساس بدی هم نداشتم، از اینکه به خودم اجازه بدم لذت ببرم
چشمات که تو این عکس غمگینه اونشب غم نداشت، چشمای من داشت، من میگفتم داریم دور میشیم و تو با بیتفاوتی میگفتی نه. من سعی کردم و میکنم که نگهت دارم، تو گفتی که چیزی نشده. غم چشماتو میشناسم و دیدهم، این نیست، این بیتفاوتیه، دوریه. تو این چند وقت زیاد نگاه غمگینت رو دیدم و هر بار هم مردم. امروز ولی رفتم شالامونو بذارم تو اتاق، طبقهی خالیتو تو کمد دیدم، نشستم لبهی تخت، یادم نبود که تو این اتاق دیگه چیزی از تو نیست، نمیتونه تو این اتاق چیزی از تو نباشه
چشمات که تو این عکس غمگینه اونشب غم نداشت، چشمای من داشت، من میگفتم داریم دور میشیم و تو با بیتفاوتی میگفتی نه. من سعی کردم و میکنم که نگهت دارم، تو گفتی که چیزی نشده. غم چشماتو میشناسم و دیدهم، این نیست، این بیتفاوتیه، دوریه. تو این چند وقت زیاد نگاه غمگینت رو دیدم و هر بار هم مردم. امروز ولی رفتم شالامونو بذارم تو اتاق، طبقهی خالیتو تو کمد دیدم، نشستم لبهی تخت، یادم نبود که تو این اتاق دیگه چیزی از تو نیست، نمیتونه تو این اتاق چیزی از تو نباشه
No comments:
Post a Comment