Monday, November 14, 2011

 توی مترو، زیرِ زمین ازون لحظه‌های تنهاییه که پیداش نمی‌کنی بالای زمین گاهن. وقتی کتابم توی دستمه، هدفون توی گوشمه، وقتی دیرم نیست و می‌خوام بمونم توی اون لحظه، توی اون لحظه‌هایی که خارج از قوانین بالای زمین هستن. اگه خواستم بخندم، اگه خواستم گریه کنم، اگه خواستم از بارِ نگاه و نفس تند یک غریبه‌ی آشنا کنارم لذت ببرم. اگه خواستم خودم یک باره نگاه کنم، زنی رو آروم کنم که نوزاد شاید یک ماهه‌ش بغلشه و می‌فهمم که معلول ذهنیه، سرش رو چسبونده به شیشه، اشکش بی‌امان میاد و بچه رو تو بغلش محکم فشار می‌ده، انگار جایی هم نره، ساک یا کیفی هم دستش نیست، انگار به این زیر و تنهاییش پناه آورده باشه. با اینکه هیچوقت کسی رو نگاه نمی‌کنم ولی این رو نگاه می‌کنم، خودش رو نه، بچه‌ش رو. به روی خودم نمیارم که مامانه رو دیدم، به روی خودم نمیارم که فهمیدم، همون نگاه تکراری‌ای که به تمام بچه‌ها می‌شه رو تقلید می‌کنم، برای این ولی تکراری نیست شاید، مامانش می‌بینه و شروع می‌کنه به شیرین کاری با بچه‌ش برای جلب توجه من، منی که اشکش رو ندیدم، بازی می‌کنن و من می‌خندم و نگاه بچه می‌کنم، ایستگاهم رو رد می‌کنم، مادره شروع می‌کنه به خندیدن و من رو نگاه می‌کنه، این‌بار واضح نگاهش می‌کنم، هنوز راه اشک رو دو طرف صورتشه، می‌خندیم و من بلند می‌شم. سرش رو می‌اندازه پایین، می‌خنده و به بازیش ادامه می‌ده. خودم پیاده می‌شم و میرم اونور متروی بعدی رو می‌گیرم، این‌بار منم که سرم رو می‌چسبونم به شیشه، چشمامو می‌بندم و گریه می‌کنم

No comments: