صد بار با صدای ناراحت جایی زنگ زدم طرف سر شام بوده گفته بت زنگ میزنم. صد بار هم سر شام بودم کسی زنگ زده یواش چنگالم رو گذاشتم و باش حرف زدم. این درکم میکنه، میگه خوشم میاد از اهمیتی که به همه چی میدی. ولی دارم پیر میشم روز به روز. قیافهم نه، هنوز باید آی دی نشون بدم برای گرفتن درینک. ولی خودم چرا. یکی نصیحتم میکنه که به دیگران خیلی اهمیت نده و من که دهنم توی ذهنم بــــــاز مونده، فقط توضیح میدم که هر کس یجوره. چند سال پیش کافه رو به هم میریختم برای این حرف ولی الان با دهن باز توی ذهنم، با لبخند روی لبم، این نصیحتها رو میشنوم و آروم توی ذهنم آهنگی میذارم و سرم رو تکون میدم
همه چیز رو در نهایت زیبایی میخوام وگر نه برام اهمیتی نداره. دوستی رو، عشق رو، سکس رو، موسیقی رو، رقص رو، تنهایی رو، مستی رو، اشک رو. با شنیدن یه آهنگ دوست دارم دیوانه شم، ازش ارضا شم و حتی بعد قطع کنم، دراز بکشم و به یاد اون لحظه پام رو تکون بدم، اونقدر تکون بدم تا آروم شم. معمولا خجالت باید کشید از این دیوونه بازیا، ولی این اونقدر درک میکنه که تو اون لحظه حتی اگه به کامل ترین شکل ممکن بغل هم باشیم میفهمه که باید تنهام بذاره، با نگاهش، با آرامشش، با بستن چشماش. همونطور که بغلشم. بعد من خجالت نمیکشم. برای یک آهنگ فقط گریه میکنم و شاید حتی ساعتها بعدش در سکوت خودم رو تکون میدم. مثل تکون دادن مامانا برای آروم کردن بچه
آدم عاشقیام، دروغه که تو هر سنی دوست داشتن عوض میشه شکلش و قشنگیه خودش رو داره، نـــــع، تو تمام سنین یجوره. این خودشه که عوض میشه و دروغیه که به خودمون میگیم برای پوشوندن اون دوست نداشتنِ رغت انگیز. فکر میکردم که میتونم عاشق خیلیا باشم و عاشق نگرشون دارم. یکیشون همین مامانم. سعیام رو میکردم/گاهن میکنم. سختی کم نکشیدم، خود مهاجرت شاید سختترین کار دنیاس و من سه بار تا این سنم مهاجرت کردم از ایران به ایران از ایران. هر سه بار هم سخت بود و یکی از اونیکی سختتر. قدیم دلم خیلی برای مامانم تنگ میشد. خودم رو نمیدیدم و فقط اون برام مهم بود، که اذیت نشه، که تنها نشه. چند وقته که فهمیدم کمتر برام مهمه این چیزا. کم آوردم شاید، بس که سعی کردم حرفی پیدا کنم که با هم بزنیم، موزیکی که با هم گوش بدیم، لذتی که با هم ببریم. بعضی وقتا از بودن پیشش فقط پامو تکون میدم، نه از لذت، اون حسی که داره میکشتت ولی موندی چرا نمیشه، مثل وقتی که ارضا نمیشی. آروم کنارم میشینه و سیگار میکشم و حرفی نداریم برای زدن، اون لپتاپش رو پاشه و اگه نگاهمون به هم بیفته لبخند تلخی به هم میزنیم وتقلّا میکنیم برای باز کردن سر صحبت. فهمیدهم که زیادی برای اینکار سعی کردم و این سردیِ اون من رو سردتر میکنه و اون با خونسردی تمام از راهی که انتخاب کرده حرف میزنه. آدم عاشقی هستم ولی به زور نع، یجا کم میارم یهو
فرودگاه برام تلخه، یکی از تلخترینها. اینبار موقع رفتن به فرودگاه بیتفاوتتر بودم، موقع خداحافظی گریهم نگرفت خیلی و بعد از رفتنشون بیرون رفتم و خندیدم. دلم از درد میسوزه ولی دلتنگیم کمتر شده. دیگه توان اونهمه جنگیدن رو ندارم. دیگه خودم رو گول نمیزنم. بابام پیره، پیر بود از اول و همهمون رو پیر کرد. مامانم داره پیر میشه. ازش باید خواهش کنم که توی بحثها با دقت گوش بده و فرار نکنه از فهمیدن و تمرکز کنه. ازش باید خواهش کنم که جایی زنگ میزنه غمگین حرف نزنه. با بیرحمی باید بهش بگم که مامان من از این سن به بعد اگر کسی آروم راه بره، بعدش باید بشینه، اگه ناله کنه این روش میمونه، اگه غمگین باشه میمیره، با بیرحمی تمام اینا رو باید بهش بگم چون نمیفهمه که چطور آروم آدم تموم میشه. خودم ولی، هنوز میخوام عاشق باشم و زیر نم بارون بدوم و عرق بریزم و نفهمم که نم هواست یا عرق من که تمام پاها و سینهم رو خیس کرده و بطری آب رو روی سرم بریزم و از نگاه مهربون و ممتد غریبهای سرخ شم...خودم ولی خستهام، شاید زودتر تموم شم
فرودگاه برام تلخه، یکی از تلخترینها. اینبار موقع رفتن به فرودگاه بیتفاوتتر بودم، موقع خداحافظی گریهم نگرفت خیلی و بعد از رفتنشون بیرون رفتم و خندیدم. دلم از درد میسوزه ولی دلتنگیم کمتر شده. دیگه توان اونهمه جنگیدن رو ندارم. دیگه خودم رو گول نمیزنم. بابام پیره، پیر بود از اول و همهمون رو پیر کرد. مامانم داره پیر میشه. ازش باید خواهش کنم که توی بحثها با دقت گوش بده و فرار نکنه از فهمیدن و تمرکز کنه. ازش باید خواهش کنم که جایی زنگ میزنه غمگین حرف نزنه. با بیرحمی باید بهش بگم که مامان من از این سن به بعد اگر کسی آروم راه بره، بعدش باید بشینه، اگه ناله کنه این روش میمونه، اگه غمگین باشه میمیره، با بیرحمی تمام اینا رو باید بهش بگم چون نمیفهمه که چطور آروم آدم تموم میشه. خودم ولی، هنوز میخوام عاشق باشم و زیر نم بارون بدوم و عرق بریزم و نفهمم که نم هواست یا عرق من که تمام پاها و سینهم رو خیس کرده و بطری آب رو روی سرم بریزم و از نگاه مهربون و ممتد غریبهای سرخ شم...خودم ولی خستهام، شاید زودتر تموم شم
No comments:
Post a Comment