Thursday, February 24, 2011

خیره به مانیتور تا پیام خوبی بیاد، گاهی فقط حتی قانع به اینکه پیامی باشه، از کشوری که زندگی در آن تلخه دوری از آن تلخ تر 
کشوری که وقتی در غربتم بیشتر از همیشه بهش نزدیکم و وقتی نیستم از همیشه دورترم و گاه انقباض بدنم مجال این حرفها را نمی دهد، کشوری که در آن همه با یک گناه زندگی را شروع میکنند و زن با دو گناه
خسته ام از خودم از ترس از زندگی، از شمردن این لحظه های بلند سرد، شنیدن صدای یکنواخت نفسم، از حرفهایی که با خودم میزنم
 صدای موتور ماشینها در متن یک آندانته ی یکنواخت است، درست مثل خودم
کارهایم کمتر فکرم را بر هم میزند، فکر خاطرات خوب و بد گذشته، حتی انقدر آینده رو مرور کرده ام که آینده هم انگار خاطره ست
گاهی شالم را روی سرم میکشم و حس روسری که در ایران برایم نفرت انگیز بود من را به خلصه می برد
خسته ام از این روزمرگی، از شمارش  لحظه ها تا ساعت پنج بشه و کامپیوترم رو خاموش کنم و نگاه خیره ام رو با خودم به سوی دیگری ببرم
خسته ام از انکار موهای سفیدم که دو سال پیش وقتی اولیش رو پیدا کردم با افتخار به همه نشونش دادم
 از هدر رفتن تمام این لحظه ها و حتی از کتمان این حقیقت که دیگر فقط لحظه ها نیستند که آرام آرام سپری میشوند تا من بشمرمشان
... چند وقتی ست سالها را می شمرم

No comments: