Tuesday, July 17, 2007

... و از تنهايي
از آن تنهايي که تو هديه مي­دهی
...از آن تنهايي که بود و مي­چرخيد و تو آنرا بارور کردی
وقتي در لحظه لحظه­ام حک شدي و باز آنقدر محجوبي که حرمت تنهايي­ام را نمي­شکنی

... و وقتي پس از هر تنهايي کنار مني
چه ساده ميگذاری در هر لحظه از خود مملو شوم و سپس به آغوش تو بازگردم
و تو که هميشه با آن نگاه خواستنی به لحظه­هاي من نگاه مي­کني
حال آنکه سالهاست اين عبور را تکرار مي کني ... ی
تو زياد حرفهايت را به کلام آغشته نمي­کنی و باز، ب
هر لحظه در من جاري مي­شوي و مرا بيشتر از پيش از ما پر مي­کنی

، ب... و از من که به سکوت تو نيز عشق مي­ورزم
، ردّ نگاهت را دنبال مي­کنم
و وقتی که صحبت مي­کنيم گويي باز هم نيازی به اداي کلمات نيست ، امّا، ب
بدن تشنه­ام را نوازش مي کني... ب
و باز هم از من که هنوز، بس
چونان همان دخترکان کلاسهاي ساز
پله­ي­هاي بلند و پر طنين آهنين کلاس را يک يک مي­شمارم
و هر روز ديوانه­تر از پيش خود را به صلابت وجود تو پرتاب مي­کنم، وقتي که تو مي­آيي... ا


، و از اين تنهايي شيرين که لحظاتمان را معنا مي­کند ...
و از عشق که تنهايي و ما را
... و هنوز زيباترين است

No comments: