Sunday, August 26, 2007

گاه از روستای کوچکمان نگاهی به بيرون مي­اندازم...
کجاست که خيابانها، مغازه­ها، ماشينها، ساختمانها، پنجره­ها، واژه­ها، ... و آدمکان ترس و خستگي را به شهر تزريق مي­کنند...ر
برخورد نفرت انگيز واژه­ها, يافتن راههاي جديد براي فرار از خود است... ت
بوی بد مردمکان نه فقط در ماه رمضان
    بوی گند ترياک از تمام مغازه­ها
بوی طبقات مختلف و طبقاتي که حتي ديده نميشوند
  حتي وقتي بوها را حذف مي­کني هنوز هم بوي گندي از تصاوير به مشام مي­رسد

سکوت که برايم از زيباترين آواهاست, گاه در اين شهر صداي گوشخراشي به خود ميگيرد
 صداي خنده که هميشه در خانه­مان جاريست, اينجا چه ريتم منزجر کننده­اي دارد و گاه, اشکم را در مي­آورد

 اينجا مردم بهانه­هايي براي دليل ازدواجشان تهيه مي­کنند و ديگر شاد نيستند

 ترس در همه جا جاريست و مردم با آن لاس مي­زنند
اااعوجاج صداها به هيچ صدايي معنا نمي­دهد
 گويي در اين شلوغي هيچ صدايي به گوش نمي­رسد
هي رفيق اينجا ايران است...ت

... تو باز مي­آيي و پنجرة رو به شهر بسته مي­شود
 به روستاي خود باز مي­گرديم, و والس عظيممان...ن

No comments: